هی با کف دست میزد به تنه افرای تناور و می گفت:«این ذکریاست» انگار ورد گرفته باشد.
هی میگفت : «این ذکریاست» و هی با نوک انگشتهایش کف های گوشه لبش را پاک می کرد.
هی دست میکشید روی چند جای تنه درخت که سوراخ سوراخ بود و میگفت:«جای تیره» و با سر انگشتانش نوازشش میکرد و دستش را می کشید به صورتش. خودش را متبرک میکرد انگار.
ساسان گفت : «همین؟»
کف گوشه لبش را با نوک انگشتهایش پاک کرد و گفت : «همین یعنی خیلی ، خیلی خیلی ، میفهمی تو؟»
ساسان ولو شد روی علف های شبنم دار پای درخت و گفت : «نه، نمیفهمم.»
با چشمهای ریز و تیز به خون نشسته اش زل زد به چشمهای خسته و بی حال ساسان. ساسان هم بدون آن که پلک بزند فقط نگاهش میکرد.
رستمعلی گفت : «باور نمی کنی تو؟»
ساسان گفت : «تو جای من، باور می کنی؟»
ساسان کوله پشتی را گذاشت زیر سرش و دراز کشید. دست هایش را گذاشت روی سینه اش و پای راستش را روی پای چپ.
رستمعلی گفت : «خسته ای بخواب»
بعد گفت : « اگه چند دقیقه بخوابی خستگی ات در می ره»