رمان انبه کوچولو
نویسنده : پریناز
ژانر : عاشقانه
قیمت : رایگان
رمان انبه کوچولو
ᓕᓗᓕᓗᓕᓗ⸦ ⸧ᓕᓗᓕᓗᓕᓗ ᯏ ᥲᥒ????ᥱ????????????????????ᥣ???? ᯟ ⟮ ⟯ ساعت نزدیکای 5 عصر که شد ، با ذوق به سمت خونشون راه افـتادم.. زنگ در و چند بار فشردم.. دیـبا آیفون و برداشت و گفت: – بزار دلا رو آماده کنم ، الان میارممش..بیا تو.. سرم و تکون دادم: + نه عزیزم ، همینجا منتظر میمونم.. چند دقیقه منتظر ایستادم.. دبیا جاریه منه..عروسِ بزرگ این خانواده.. 3 یا 4 سالی از من بزرگتره ، ولی برادر آزاد ، شهریار 1 سالی از آزاد کوچیکتره و 25 سالشه.. مادر آزاد همیـشه دوست داشت ، عروساش که من و دیبا باشیم.. همونجا تو همین خونه ی بزرگ زندگی کنیم.. دیبا مشکلی نداشت.. چون مادر آزاد به اندازه کافی دوسش داشت و بهش حرمت میزاشت.. ولی من و نه.. از اولم منتظر یه داستانی بود که از این خونه بیرون پرتم کنه.. نمیدونم ، شاید بخاطر این بود که دیبـا تو چارچوب قوانین این خانواده داشت زندگی میکرد.. ولی من نمیتونستم.. در باز شد و دیـبا که دلاریس بغلش بود جلوی در اومد.. با ذوق دلاریس و از بغلش گرفتم و گفتم: + سلام دختر نازم.. دیـبا با لبخند نگاهم کرد و گفت: – خوبی آبان?! سرم و تکون دادم و ساک دلاریس و ازش گرفتم و گفتم: + مرسی عزیزم..ممنون بابت دلاریس.. پلکاش و بهم زد – کاری نکردم که..من که صبـح تا شب تو این خونه أم.. گه گاهی با دلاریس سرگرم میشم.. دخترت خیلی خانوم و آرومه.. لبخندی زدم و دست دلاریس و توی دستم گرفتم که دیبا گفت: – بیا بریم بالا .. + نه عزیزم ، باید برم..میترسم مادر آزاد سر برسه و.. بعدش با حالت پرسشگر گفتم: + اگه من الان دلا رو ببرم.. منظورم و فهمید و گفت: – والا منم نمیدونم عزیزم ، ولی تو نگران نباش.. با خیال راحت به بچت برس.. آزاد حتما خودش ماجرا رو درست میکنه.. یه نفـس عمیق کشیدم و سرم و تکون دادم و بعد از چند دقیقه ناخودآگاه گفتم: + دیـبا..تو میدونی آزاد چه سفری رفته?! شونه بالا انداخت: – من چیزی نمیدونم ولی فکر میکنم واسه کاراش رفته باشه دُبی.. سرم و تکون دادم + اصلا معلوم نیـست ، آزاد چیکارست.. دیبا چیزی نگفت که بغلش کردم و گفتم + بازم ممنونم ازت..فعلا.. با دیـبا خداحافظی کردم و با دلاریس سوار تاکسی شدیم.. وقتی دلاریس توی بغلم بود ، حس میکردم آرامش تو همه وجودم هست! ᯏ ᥲᥒ????ᥱ????????????????????ᥣ???? ᯟ ᓕᓗᓕᓗᓕᓗ⸦ ⸧ᓕᓗᓕᓗᓕᓗ