کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

رمان ترس

نویسنده : simba lion

ژانر : ترسناک

قیمت : رایگان

رمان ترس

شبنم:                                    
-سعید جون ببین بریم همدان دیگه... 
-اخه همدان واسه ماه عسل که زیاد باحال نیست... 
-عه چرا جا دیدنی خیلی داره... 
-نه بریم اصفهان.... 
-لطفا.... 
-اخه... 
-اخه نداره عشقم....بریم...بریم...باشه... 
نشستم پیشش واروم گونه اش رو بوسیدم... 
به قول خودمون خر شد... 
لبخندی زد وگفت: 
-تو همیشه منو دیونه کن باشه.... 
-اخه عزیزم اصفهان که رفتیم همدان نرفتیم...بعدشم میریم یه هفته.... 
-باش....یه هفته بیمارستان بیشتر بهم مرخصی نداده... 
-قربونت برم... 
-خدا نکنه عزیزم....من جون کندم تا بدستت اوردم...مگه بابات راضی میشد.... 
نگاهش کردم... 
اول ازدواج اصلا دوسش نداشتم... 
یه بچه پرروی سمج میدیدمش... 
ولی الان که سه ماه گذشته از ازدواجمون خیلی واسم مهم شده... 
با عشق کنارمه... 
خیلی دوسش دارم.... 
-خب خانومم پاشو دیگه...برو لباس هاتو بپوش وچمدون رو ببند... 
ایستادم وراه افتادم سمته اتاق خوابمون... 
خونه ایی دویست متری تو منطقه شمیرانات تهران داشتیم.... 
که اینم از صدقه سری های بابای من بود.... 
بابام یه ادم مولتی تیلیاردره.... 
از همونایی که پولش از پارو بالا میره... 
ولی خیلی سنتی.... 
سعید دکتره... 
پسر خاله زن داییمه.... 
از بچه های منطقه غرب تهران... 
به قول بابا از همین جوجه فنج معمولیا.... 
توی مهمونی زن داییم که خیلی با زن داییم جورم دیدمش... 
به گفته ی خودش از اون روز عاشقم شده... 
حدود دوسال میومد خواستگاریم... 
02 سالمه ... 
واون 02.... 
بابا میگفت اختلاف سنی زیاده.... 
بچه پولدار نیست... 
خیلی پرروئه... 
تا اینکه اونقدر رو مخ بابا رفت تا منو بهش دادن.... 
اوایل ازدواج باهاش نمیساختم ولی اون اینقدر کوتاه اومد تا منو شیفته خودش کرد... 
الان اگه بابا بود کمتر از هاوایی رضایت نمیداد واسه ماه عسل.... 
ولی من تصمیم گرفتم بریم همدان... 
لباس هامون رو توی چمدون گذاشتم... 
تمام وسایل مورد نیاز رو جمع وجور کردم صبح ساعت 7 قرار بود بریم... 
شب رو زود خوابیدیم... 
سعید رفت خونه مامانش اینا وحلالیت طلبید ومن هم تلفنی به بابا خبر دادم... 
خوش نداشتم برم چون مطمئن بودم میگه چرا اینجا ومنصرفمون میکنه.... 
 
صدای بوق ممتد ازارای سعید اومد... 
رفتم بیرون... 
اویل بهار بود... 
ماه اردیبهشت.... 
چمدون ها رو داخل ماشین گذاشتیم وراه افتادیم.... 
------------- ارسلان: 
-کوثر ببین میبرمت میدمت به این ادم خوار ها ها....انقد اذیت نکن پول پرست..... 
وبه فیلمی که تو تلوزیون نشون میداد نشونه زدم.... 
کوثر یه ادمه پول پرسته... 
یه ادم خودخواه.... 
بعضی اوقات خیلی دیونه ام میکنه..... 
تازه عقد کردیم... 
همش میگه برو کار کار وکار.... 
بیشتر اوقات میگم انتخاب من فقط واس این بوده که من پولدارم... 
همش میگه شرکت باش... 
کارت هاش رو دم به دقه خالی میکنه عاصیم کرده.... 
اصلا به عشقه ادم اهمیت نمیده به خواستن ادم.... 
دختر خاله مه... 
از بچگی خیلی دوسش داشتم میدونم دوسم نداره من به این امید باهاش ازدواج کردم که شاید عاشقم بشه... 
ولی اون عاشقه پوله هیچ جوره اخلاقش عوض نمیشه.... 
عاشقه هرچیه غیر از من.... 
غیر از من....