رمان خانه وحشت
نویسنده : فاطیما
قیمت : 55000 تومان
رمان خانه وحشت
و در ادامه حرفاش بابام گفت: شما برین توی حال منو مامانم رفتیم توی حال٬
مامانم گفت:
حال داری وسایلا خونرو بچینیم؟
منم با همون لحن ترسونم گفتم:چشم. منم رفتم توی اتاقم تا جمع کنم وسایلامو:خیلی فکرم درگیر بود. و مدام به ترسی توی وجودم بود؛
و یه حس بدی داشتم نسبت به اون خونه.
تا اینکه گذشت و هوا تاریک شد!
من از اینکه اتاقم پنجره نداشت خیلی ناراحت بودم:/
ولی خب چاره ای هم نداشتم. اون شب اونقدر خسته بودم: که بدون اینکه شام بخورم رفتم روی تختم؛ و بعد پتو رو تا نک بینیم کشیدم بالا: و به دیوار های ترسناک اتاقم خیره بودم و قلبم به تپش افتاده بود!
و همش حس میکردم قراره بمیرم! یک لحظه صدا در اتاق به گوشم خورد:/
انگار کسی تکونش داد همون لحظه بود که رفتم زیر پتو از شدت ترس گریه کردم،
بعد چند دقیقه از زیر پتو اومدم بیرون با ترس به در اتاق خیره بودم! که یک دفه محکمم کوبیده شد؛ منم یه جیغ خیلی خیلی بلند کشیدم!
همون لحظه بود مامان بابام سریع رسیدن من اینقد گریه کرده بودم چشمام قرمز قرمز بود!
مامانم با ترس و دلهره پرسید:
چرا درو اینجوری میبندی دختررر؟