رمان دلارا کنیزک ارباب
نویسنده : مهتاب
قیمت : 49000 تومان
رمان دلارا کنیزک ارباب
طناب دار و که دور گردن فرزاد انداختن دستم و دور گردنم فشار دادم. احساس خفگی میکردم. هق هق مردونه حاجی بابا اونم وقتی که دونه های تسبیح رو با دست لرزونش روی هم میانداخت و زیر لب ذکری میگفت دلم و ریش میکرد. حضور مامورا و حرفایی که میزدن جو و سنگین تر میکرد. خفقان آور بود وقتی در مورد مرگ داداشم صحبت می کردن. با صدای وحشتناک در زنگ زده نگاهم چرخید سمت در آهنی کوچیکی که به حیاط باز میشد. وقتی فرزاد رو از ساختمان زندان بیرون آوردن غل و زنجیر دست و پاهاش و صورت رنگ پریده و ترسیده ش ته دلم و خالی کرد ،حالا چطور مرگش و جلوی چشمام تحمل میکردم؟ زانوهای بابا خم شد و چیزی به سقوطش نمونده بود که بین زمین و هوا بازوش رو گرفتم و کمک کردم سر پا وایسه. دستای پیر و چروکیده ش رو روی زانوهاش گذاشت و زیر لب گفت: -خدایا...کمرم شکست داغش و چجوری تحمل کنم؟ بازوش توی دستم بود و کنار گوشش گفتم: -بابا،تو رو خدا صبور باش ما الان باید بهش روحیه بدیم در حالیکه داداشم بالای چهارپایه وایساده و پاهاش میلرزید نفس عمیقی کشید و سعی کرد بغضش رو پنهون کنه: -بابا،نذار منو بکشن