رمان دلارا کنیزک ارباب
نویسنده : مهتاب
قیمت : 49000 تومان
رمان دلارا کنیزک ارباب
منم داشتم با فرزاد میمردم. بابا روی زمین نشست و رو به مباشر گفت: -تو رو جون پسرت به پاهات میفتم یه خونه کلنگی دارم بردارید بجاش پسرم و به من ببخشید مرد عینکش و جا به جا کرد و گفت: -قسم نده پيرمرد باید تاوان کارش و پس بده ارباب طالب خون خواهرشه آدمایی که دور درخت جمع شده بودن پچ پچ میکردن و از خانواده ارباب خبری نبود. بابا روی سرش کوبید و همون لحظه مردی که قرار بود طناب دار رو دور گردن برادرم بندازه پیداش شد و با غرور خاصی به طرف جایگاه اعدام رفت. به هیچ کس نگاه نمیکرد ولی با اومدنش نفسا توی سینه حبس شد. حضورش هم سنگین بود. همه ازش میترسیدن. سگرمه هاش تو هم و انگار با زمین و زمان جنگ داشت. هیچ رحمی توی چهره ش دیده نمیشد. نه دلش برای بابای پیرم میسوخت،نه جوونی فرزاد. فقط قصاص میخواست. قصاص خون خواهرش. وقتی به طرف پله ها رفت بابا با کمر خمیده چند قدم جلو رفت. بازوی مرد رو گرفت و گفت: -ارباب جان...به پسرم رحم کن به من پیر ببخشش مرد پوزخندی زد و بازوش رو از دست بابام بیرون کشید: -مگه پسرت به خواهر من رحم کرد پیرمرد؟ مگه به جوونیش بخشید؟ خواهر دسته گلم الان زیر خروارها خاک خوابیده