رمان مام
نویسنده : م.ا
قیمت : رایگان
رمان مام
مبینا...
امروز زودتر از بچه ها رسیدم خونه
کلاسم از ملیکا زودتر تموم شده بود امروز با استاد میانجی کلاس داشت...
ارمیتام که اصلا دانشگاهش به ما ربطی نداشت ارمیتا به خاطر علاقه ش و اینکه تهران باشه و پیش من و ملیکا رفت گرافیک
خونمون جای بدی نبود سه تامون با هم پول گذاشته بودیم و با کمک خانواده هامون توی شریعتی خونه خریده بودیم بماند که چه بدبختی داشت راضی کردن مامان بابای ملیکا و خودم... ارمیتام که از اولش اوکی بود
تو یخچال رو نگاه کردم هم چرخ کرده داشتیم و هم وسایل ماکارونی تصمیم گرفتم ماکارونی درست کنم
ماکارونی رو که ریختم تو آب جوش صدای زنگ در اومد سریع رفتم سمت در ساعتو نگاه کردم دیدم نه زمان کلاس ارمیتا تموم شده و نه ملیکا از چشمی نگاه کردم اعظم خانوم بود ... تیپم مناسب بود شلوار پوشیده بودم با یه هودی نازک آروم درو باز کردم... من از چشمی در فقط اعظم خانومو دیدم...اما همراهش پسرش هم بود طبق معمول خون به مخم نرسید درو روشون بستم
سریع رفتم سمت مبل و شال ملیکا رو سر کردم البته که تو این فاصله بازم در میزدن رفتم سمت در درو باز کردم
_ببخشید عذر میخوام پوششم درست نبود
اعظم خانوم: خواهش میکنم عزیزم منو که میشناسی؟ همسایه طبقه پایین هستم انصاری
_بله میشناسمتون
اعظم خانوم: دخترم شما و خواهراتون مجردید؟
_بله با اجازتون
انصاری: والا این پسر من چند روز پیش یکی از خواهراتون رو دیده و ازش خوشش اومده ولی ما اسمشو نمیدونیم میتونیم یه روزی مزاحمتون بشیم؟! برای آشنایی بیشتر
(منی که این وسط فقط به فکر اون ساعتی که برای آبکش کردن ماکارونی گذاشته بودم ،بودم)
عذر میخوام من گوشیم داره زنگ میخوره یک لحظه به اون نگاه کنم بعدش بیام بدو بدو رفتم سراغ قابلمه برش داشتم ریختم تو آبکش و سریع رفتم سمت در
خانم انصاری من شمارم رو میدم خدمتتون باهام تماس بگیرید چون من نمیتونم به جای خواهرام نظر بدم ببخشید
انصاری: خواهش میکنم عزیزم
(پسرش عین ماست سون بود زل زده بود به زمین فقط شنونده بود