چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

_ من غلط بکنم از این غلط ها بکنم! تا نظرم عوض نشده بیا بریم

_ باشه قبول یه روز شاهد غلط کردن هاتم می شیم.. 

 

بریم که زود برگردیم دستپخت خانم کوچولوی خجالتیمون رو بخوریم

_ من خانوم کوچولو نیستم این هزاررر بار!

انگشت اشاره اش رو به حالت متفکرانه کنا شقیقه اش گذاشت وبا شیطونی گفت:

_ آره این یکی رو دیگه باور کردم چشمکی زد وادامه داد:

_دیگه مطمئن شدم خانوم شدی!

من که دیگه روی خنگ بودن رو سفید کرده بودم با گیجی و تعجب ابروهامو بالا انداختم و گفتم:

_ چه عجب قبول کردی! به قول خودت چه عجب کلی بحث نکردی بخاطرش

_ خب چون بزرگ شدی دیگه، میدونی چرا؟

_ چرا؟

_ چون خانم کوچولوها همچین اتفاقاتی براشون نمیفته که به داروخونه احتیاج پیدا کنن دیگه!