
رمان امیر گل فروش
نویسنده : نامعلوم
ژانر : عاشقانه
قیمت : رایگان
رمان امیر گل فروش
با قرمز شدن چراغ راهنما با بچه ها به سمت ماشین ها هجوم بردیم...به سمت ماشین مشکی رنگی رفتم و ازپنجره اش آویزون شدم-:آقا یه فال میخری؟؟؟آقا یه فال بخر....تورو خدا یه فال بخر....اما حتی سرش رو برنگردوند که به من نگاه کنه و همونجور شیشه ماشین رو داد بالا...سرخورده به سمت ماشین دیگه ای رفتم....-:آقا یه فال بخر....آقا فال میخوای؟؟؟؟و همینجور ماشین های بعدی.....با کم شدن ثانیه شمار چراغ راهنما با بچه ها به پیاده رو برگشتیم..روی یه پله جلوی در یه خونه نشستم.....دستی روی شونه ام نشست....سرمو بلند کردم.محمد بود.یکی از بچه های کوچیک اما تند و فرز گروهمون...محمد با همون لحن بچه گونه دوست داشتنیش:چیزی نفروختی؟؟؟سرمو به علامت منفی تکون دادم...محمد:غصه نخور داداش...پاشو الان دوباره چراغ قرمز میشه...باید بریم-:باشه...از سر ناچاری بلند شدم و همراه محمد کنار خیابان ایستادیم منتظر قرمز شدن چراغ...تا چراغ قرمز شد دوباره روز از نو و روزی از نو....به سمت ماشینی رفتم...-:خانوم یه فال میخری؟اما اون زن همینجور که با تلفنش حرف میزد دستشو تکون داد که یعنی نه...برو....رفتم سروقت ماشین بعدی....خواستم حرفی بزنم که یکی صدا زد:آقا پسر....