
رمان امیر گل فروش
نویسنده : نامعلوم
ژانر : عاشقانه
قیمت : رایگان
رمان امیر گل فروش
-:خب پسر جان...اسمت چیه؟-:امیر...-:خب آقا امیر...چند سالته؟-:دوازده سالمه...-:پدر و مادرت کجان؟-:فوت شدن...-:کی بهتون گفت که دست فروشی کنین...صاحب کارت کیه؟کجا زندگی میکنه؟مکثی کردم...یاد کفتار افتادم ...نفرت تمام وجودمو پر کرد...تصمیمم رو گرفتم...ولی قبل از اون باید مطمئن میشدم...رو کردم به سرگرد و گفتم:میشه یه سوال بپرسم...سرشو به نشونه تایید تکون داد...-:ما رو کجا قراره ببرین؟؟؟_کوچیکتر ها رو احتمالا ببریم بهزیستی و اکثرتون رو خانه کار...جایی که بچه های کار رو میبرن...خب...سوال من جواب نداشت؟؟؟مکث کردم وفکر کردم بچه ها هر جا برن بهتر از خونه کفتاره...-:اسم صاحب کارم جمشیده...اسم زنش هم فاطمه خانوم که البته هیچوقت موافق کارهای جمشید نبود...با ماها مثل بچه های خودش رفتار میکرد...جمشید یه همکار داره...اسمش اصغره...هر روز با وانت اون میومدیم سرکار...آدرسش هم....سرگرد تند تند همه حرفامو نوشت و از جاش بلند شد و گفت:ممنونم مرد جوان...همین جا بمون تا برگردم...به سمت در اتاق رفت و بعد از پنج دقیقه برگشت...دوباره پشت میزش نشست و گفت:خب پسرجان...گفتی اسمت امیره...درسته؟