کلبه کتاب | دنیای کتاب و رمان و کتاب صوتی

کلبه کتاب

رمان امیر گل فروش

نویسنده : نامعلوم

ژانر : عاشقانه

قیمت : رایگان

رمان امیر گل فروش

-:بله...
:پدر و مادرت چند وقته فوت شدن؟
-:چهارساله...
:چجوری با جمشید آشنا شدی؟مگه فامیل و آشنا نداشتی؟
پوزخندی زدم که تلخیشو فقط خودم میفهمیدم...
-:اونا اگر اسمشون فامیل بود بعد از فوت پدر و مادرم اموالمونو بالا نمی کشیدن ... هشت سالم بود که چشممو تو بیمارستان باز کردم...هیچکس پیشم نبود ....اینقدر جیغ و داد کردم که پرستارا اومدن و بهم گفتن وقتی تو جاده شمال بودیم ماشینمون تصادف کرده و همه مردن...فقط من زنده مونده بودم...هیچکدوم از آشناهامون حاضر نشدن بیان بیمارستان پیشم...فردای اون روز از بیمارستان فرار کردم...شب تو پارک خوابیدم و صبح فرداش با جمشید آشنا شدم...گفت بهم جای خواب میده و غذا...منم باهاش رفتم...بچه بودم و بی پناه...نمیتونستم تا ابد تو پارک بخوابم...مجبور بودم باهاش برم...
ساکت شدم....
:نام خانوادگیت چیه؟
-:مرادی...
با چشمای ریز شده و با لحنی پر تردید پرسید:اسم پدرت چی بود؟
با تعجب جواب دادم:نیما...
چشماش درشت شد...
با لحنی که پر از تعجب و ناباوری بود زیر لب زمزمه کرد:نیما مرادی..؟؟؟!
ناگهان بلند شد و به سمتم اومد....
سرگرد با چشمایی که از اشک برق میزد گفت:چطور متوجه شباهتت به پدرت نشدم؟
با چشمای گرد نگاهش میکردم...