
رمان عروس ارباب
نویسنده : نامعلوم
ژانر : BDSM
قیمت : 33000 تومان
رمان عروس ارباب
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿ #عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب???????? #ᑭᗩᖇT_2 از شدت درد مثل مار داشتم به خودم میپیچیدم با دیدن خون روی تخت جیغ بلندی از شدت درد و ترس کشیدم که آریان با صدایی سرد و خش دار شده پرسید : _ چیشده چرا داد میزنی ؟ با چشمهای گریون مظلوم بهش خیره شدم و گفتم : _ شکمم درد میکنه ، من میترسم نکنه دارم میمیرم آریان در حالی که موهاش رو داشت با حوله خشک میکرد اومد روبروم اونور تخت ایستاد و جواب داد : _ نه فعلا نمیمیری ، این درد هم طبیعی هست چون زن من شدی ! این درد هم نشون میده سالمی یهو چشمهام گرد شد با تعجب پرسیدم ؛ _ مگه تا الان مریض بودم ؟ _ نه _ پس چرا گفتید سالم بودم ! اخماش بیشتر تو هم فرو رفت و گفت : _ مگه تو درد نداشتی ؟ دوباره اشک تو چشمهام جمع شد و دستم رو روی شکمم گذاشتم و با عجز نالیدم ؛ _ چرا خیلی درد دارم . _ پس انقدر بلبل زبونی نکن آروم بگیر الان لباس عوض میکنم میگم مامان بیاد پیشت _ باشه وقتی لباساش رو پوشید از اتاق خارج شد ، زیاد طول نکشید زن عمو نسرین و خانوم بزرگ اومدند داخل پتو رو روی خودم کشیدم چون لباسی نبود ، زن عمو نسرین به سمتم اومد و با مهربونی پرسید _ عزیزم درد داره شکمت ؟ _ آره _ پس پاشو کمکت کنم بری حموم اول ! همین حرفش باعث شد اشکام روی صورتم جاری بشه با صدایی گرفته شده گفتم ؛ _ نمیتونم _ چرا عزیزم ؟ _ خیلی درد دارم میترسم بلند بشم بمیرم زن عمو نسرین لبخندی روی لبش نشست و با صدایی پر از آرامش گفت ؛ _ مطمئن باش اتفاقی واست نمیفته عزیزم حالا پاشو باید تمیز بشی صدای خانوم بزرگ بلند شد : _ پاشو آهو تو ک انقدر ترسو نبودی ! با کمک زن عمو نسرین ترسیده بلند شدم به سمت حمام رفتیم .... ✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿ 〖↝ @Naell_2????✨〗 چنل دومون جوین شین???? ✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿ #عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب???????? #ᑭᗩᖇT_2 از شدت درد مثل مار داشتم به خودم میپیچیدم با دیدن خون روی تخت جیغ بلندی از شدت درد و ترس کشیدم که آریان با صدایی سرد و خش دار شده پرسید : _ چیشده چرا داد میزنی ؟ با چشمهای گریون مظلوم بهش خیره شدم و گفتم : _ شکمم درد میکنه ، من میترسم نکنه دارم میمیرم آریان در حالی که موهاش رو داشت با حوله خشک میکرد اومد روبروم اونور تخت ایستاد و جواب داد : _ نه فعلا نمیمیری ، این درد هم طبیعی هست چون زن من شدی ! این درد هم نشون میده سالمی یهو چشمهام گرد شد با تعجب پرسیدم ؛ _ مگه تا الان مریض بودم ؟ _ نه _ پس چرا گفتید سالم بودم ! اخماش بیشتر تو هم فرو رفت و گفت : _ مگه تو درد نداشتی ؟ دوباره اشک تو چشمهام جمع شد و دستم رو روی شکمم گذاشتم و با عجز نالیدم ؛ _ چرا خیلی درد دارم . _ پس انقدر بلبل زبونی نکن آروم بگیر الان لباس عوض میکنم میگم مامان بیاد پیشت _ باشه وقتی لباساش رو پوشید از اتاق خارج شد ، زیاد طول نکشید زن عمو نسرین و خانوم بزرگ اومدند داخل پتو رو روی خودم کشیدم چون لباسی نبود ، زن عمو نسرین به سمتم اومد و با مهربونی پرسید _ عزیزم درد داره شکمت ؟ _ آره _ پس پاشو کمکت کنم بری حموم اول ! همین حرفش باعث شد اشکام روی صورتم جاری بشه با صدایی گرفته شده گفتم ؛ _ نمیتونم _ چرا عزیزم ؟ _ خیلی درد دارم میترسم بلند بشم بمیرم زن عمو نسرین لبخندی روی لبش نشست و با صدایی پر از آرامش گفت ؛ _ مطمئن باش اتفاقی واست نمیفته عزیزم حالا پاشو باید تمیز بشی صدای خانوم بزرگ بلند شد : _ پاشو آهو تو ک انقدر ترسو نبودی ! با کمک زن عمو نسرین ترسیده بلند شدم به سمت حمام رفتیم .... ✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿