
رمان عروس ارباب
نویسنده : نامعلوم
ژانر : BDSM
قیمت : 33000 تومان
رمان عروس ارباب
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿ #عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب???????? #ᑭᗩᖇT_9 وقت شام شده بود واسم آوردند تو اتاق بدنم حسابی ضعیف شده بود مخصوصا بخاطر کتک هایی که خورده بودم اصلا نمیتونستم از سر جام بلند بشم بعد شام تنها تو اتاق روی تخت نشسته بودم داشتم غصه میخوردم که صدای در اتاق اومد با صدایی گرفته شده گفتم : _ بله در اتاق باز شد آقاجون قامتش تو در نمایان شد خواستم از روی تخت بلند بشم به احترامش که متوجه شد و سریع با جدیت گفت : _ نیاز نیست بلند بشی تو باید استراحت کنی بعدش اومد روی صندلی که کنار تخت بود نشست خیره به من شد و پرسید ؛ _ خوبی ؟ ناخوداگاه بغض کردم : _ نه _ چرا کتک خوردی ؟ صادقانه همه ی حرفامون رو بهش گفتم وقتی حرفام تموم شد سرش رو با تاسف تکون داد : _ واقعا بچه ای لب برچیدم ؛ _ مگه من چیکار کردم !. _ مگه نمیدونی تو زن آریان هستی ؟ _ میدونم _ تو زن رسمیش هستی پس نباید جلوی شوهرت اسمی از بقیه پسر ها ببری حتی نباید به هیچ پسر دیگه ای نگاه کنی و دوستش داشته باشی چشمهام گرد شد حسابی متعجب شده بودم چون تا حالا درباره ی اینا هیچکس باهام صحبت نکرده بود _ یعنی چون اسم سیامک رو آوردم آریان عصبی شد ؟ _ آره _ اما من کار بدی نکردم ! _ کارت بد بود حتی گناه هم هستش تو الان یه زن شوهردار هستی باید به همه ی اینا دقت کنی با خنگی تمام پرسیدم ؛ _ با شما هم نباید صحبت کنم ؟ _ فقط با پسر های غریبه _ ولی سیامک ک غریبه نیست !. چند ثانیه ساکت شده بهم چشم دوخت بعدش با حوصله شروع کرد به تعریف کردن واسم منم مشتاق داشتم به حرفاش گوش میدادم چون واسم جالب بودند پارت های جدید???????? https://rubika.ir/joinc/CEABDJFA0OGNDETSQDWKKMSOWSYCYLUE ✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿ ✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿ #عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب???????? #ᑭᗩᖇT_9 وقت شام شده بود واسم آوردند تو اتاق بدنم حسابی ضعیف شده بود مخصوصا بخاطر کتک هایی که خورده بودم اصلا نمیتونستم از سر جام بلند بشم بعد شام تنها تو اتاق روی تخت نشسته بودم داشتم غصه میخوردم که صدای در اتاق اومد با صدایی گرفته شده گفتم : _ بله در اتاق باز شد آقاجون قامتش تو در نمایان شد خواستم از روی تخت بلند بشم به احترامش که متوجه شد و سریع با جدیت گفت : _ نیاز نیست بلند بشی تو باید استراحت کنی بعدش اومد روی صندلی که کنار تخت بود نشست خیره به من شد و پرسید ؛ _ خوبی ؟ ناخوداگاه بغض کردم : _ نه _ چرا کتک خوردی ؟ صادقانه همه ی حرفامون رو بهش گفتم وقتی حرفام تموم شد سرش رو با تاسف تکون داد : _ واقعا بچه ای لب برچیدم ؛ _ مگه من چیکار کردم !. _ مگه نمیدونی تو زن آریان هستی ؟ _ میدونم _ تو زن رسمیش هستی پس نباید جلوی شوهرت اسمی از بقیه پسر ها ببری حتی نباید به هیچ پسر دیگه ای نگاه کنی و دوستش داشته باشی چشمهام گرد شد حسابی متعجب شده بودم چون تا حالا درباره ی اینا هیچکس باهام صحبت نکرده بود _ یعنی چون اسم سیامک رو آوردم آریان عصبی شد ؟ _ آره _ اما من کار بدی نکردم ! _ کارت بد بود حتی گناه هم هستش تو الان یه زن شوهردار هستی باید به همه ی اینا دقت کنی با خنگی تمام پرسیدم ؛ _ با شما هم نباید صحبت کنم ؟ _ فقط با پسر های غریبه _ ولی سیامک ک غریبه نیست !. چند ثانیه ساکت شده بهم چشم دوخت بعدش با حوصله شروع کرد به تعریف کردن واسم منم مشتاق داشتم به حرفاش گوش میدادم چون واسم جالب بودند