رمان بدبختی
نویسنده : ماگما
ژانر : عاشقانه
قیمت : رایگان
رمان بدبختی
اوهو مثل همیشه باز جنگ تو خونه ی ما شروع شد ،یعنی هر روز خدا باید توی این خونه ی کوفتی جنگ بشه ؟
میلاد:ای بابا بس کنین دیگ .
-گوه خوری به تو نیومده سرت تو درست باشه زیادم نارضی فردا بفرستمت سر کار.
میلاد:با شنیدن این حرفا کلا بیخیال شدم و خودمو مشغول کتابم کردم تو افکار خودم غرق شده بودم که یهو بابام با یه صدای پر خشم صدام کرد میلاد و سریع گفتم جانم
-فردا زود پا میشی میری باغ و شروع میکنی به ابیاری تا خودمم بیام
میلاد: اخه بابا درس دارم پس فردا امتحان فلسفه دارم
-هه میخوای خلبان بشی؟ خیالت تخت هیچ عنی نمیشی فردا زود پا شی
با گلوی پر بغض و خشم چشمی تو جوابش گفتم.
خونه رو سکوت فرا گرفت و من اینو یه فرصت دونستم و شروع کردم به خواندن فلسفم که پس فردا امتحانشو داشتم
بعد چند دقیقه که داشتم میخوندم گوشی نوکیام زنگ خورد . امید رفیقم بود،مترسیدم جواب بدم ولی هر جور که بود جوابشو دادمو با صدای ارومی گفتم سلام امید چطوری
امید: سلام داوشم تو چطوری خوبی؟چه خبر چه کار میکنی؟
-هیچ ولا مشغول فلسفم
امید : بابا ولکن طلف شدی پسر تو یه سره یا درس میخونی یا کار میکنی یکمم خوش بگذرون حالا اینارو ولش کن فردا رو بیا بریم بیرون با محمد و کاوان اینا یه دور بزنیم خوش میگذره
-غرورم اجازه نداد بگم پدرم نمیذاره ناسلامتی 19 سالم بود هنوز نمیتونستم برای خودم کوچک ترین تصمیمی بگیرم برای همین گفتم فردا من یه سری کار دارم باید یکم کار بابام رو ردیف کنم بندازیم یه روز دیگ
امید:ای بابا خیلی خب باشه به محمد و کاوانم میگیم بندازیم یه روز دیگ هماهنگ میکنم حالا ببینم چطور میشه پس دیگ فعلا مزاحمت نشم درستو بخون