کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

رمان بدبختی

نویسنده : ماگما

ژانر : عاشقانه

قیمت : رایگان

رمان بدبختی

-فعلا خدافز 
میلاد میلاد پاشو ببینم 
میلاد: پاشدمم باشه
-مگه نگفتم فردا زود بیدار بشی بری باغ ؟ هان نگفتم ؟
میلاد : چشام باز شد و تو دلم گفتم خاککک سریع پا شدم و خودمو جمعو جور کردم رفتم بیرون از خونه
بابام سه برادر داشت یکی کوچک تر از خودش دوتا بزرگ تر  خونه های همشون مثل زنجیر به هم چسپیده بود و این خونه ها رو از ارث باباشون یعنی بابا بزرگم بهشون رسیده بود
همینجوری که داشتم راه میرفتم داییم رو دیدم که از خونشون اومد بیرون به گمونم اونم داشت سرکار میرفت 
- میلاد 
بله عمو، سلام خوبین 
-سلام چطوری صبح به این زودی داری کجا میری
ولا دارم میرم باغ ابیاری 
-آبیاری چی مگه وقت امتحانات نیست تو امتحان نداری؟
خوب چه کار کنم بابام گفته باید برم
-از دست بابات 
بالحن شوخی گفت نه برای تو باباست و نه برای من داداش
-خیلی خب امروز برو شب باهاش حرف میزنم دیگ نرو و درستو بخون قبول نشی خودم چالت میکنم ها
 چشم ولا اگه بذاره بخونم قبول میشم که
-میگم بذاره بعدش چیزه میلاد دیروز داشتم توی انباری رو میگشتم یه گوشی گلکسی پیدا کردم اومدی از باغ یه نگاه بنداز اگه دوست داشتی برش دار واسه خودت و دیگ اون نوکیا رو بذار کنار
با ذوق بهش گفتم چشم حتما میام
-حالا عجله نکن ماشینو از کاراژ بیارم بیرون خودم تا یه جایی میرسونمت