رمان بدبختی
نویسنده : ماگما
ژانر : عاشقانه
قیمت : رایگان
رمان بدبختی
خداروشکر از کلی راه رفتن نجات پیدا کردم،عموم منو رسوند
کل روز رو آبیاری کردم خبری از بابام نبود و مجبور بودم خودم کلشو انجام بدم و تقریبا دیگ مغرب شده بود ،خسته و کوفته باید از باغ تا خونه هم پیاده میرفتم چون یک قرون پولم نداشتم.
وسایل رو تو باغ جمع و جور کردم و کم کم راه افتادم به سمت خونه همینجوری که داشتم راه میرفتم هم سن و سال های خودمو میدیدم که تقریبا توی اون جمعیت آدم بدبخته من بودم که باید امتحانات نوبت دوم رو کار میکردم.
اهی کشیدم و قدم هامو تند تر کردم که سریع تر خودمو به خونه برسونم هم کمی استراحت کنم و هم برم گوشی رو بیارم
همین جوری که تو فکر و خیال گوشی بودم به خونه هم رسیدم
در حیاطو باز کردم و رفتم داخل کفشای بابام نبود ؛انگار خونه نبود .
کفشامو در اوردمو یه آبی به سرو و صورتم کشیدم ورفتم داخل خونه
سلام مامانی
-سلام عزیز دلم خوش اومدی
مامان خیلی گوشنمه ها تا یه دوش میگیرم شامو بذار
-تو بذار برسی بعد ؛خیلی خوب برو میذارم
سریع رفتم یه دوش گرفتم و یه لباس درست حسابی پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون
-به به کجا به سلامت ؟
میخوام برم خونه عمو اینا
-نرسیده میخواد بره حالابه چه مناسبتی اونوقت؟
برم بیام خودت میفهمی بیار شامو هلاک شدم
با مامان نشستیم شامو خوردم و رفتم جلو در بودم یادم افتاد که وای یادم نبود بپرسم بابا کجاست
ولی حوصله نداشتم برگردم واسه همین به راهم ادامه دادم
خونه عمو اینا دور نبود خیلی سریع رسیدم و زنگ درو زدم
-کیه؟
منم میلاد زن عمو