رمان بادیگارد زور گو
نویسنده : نامعلوم
ژانر : عاشقانه
قیمت : 29000 تومان
رمان بادیگارد زور گو
رمان | بادیگارد زورگو بابا کنار تخت روی صندلی نشست، دستم رو توی دستاش گرفت و گفت: _ خدایا شکرت یک بار دیگه چشم های دخترم رو باز می بینم.. _خوبی دخترم؟ حالت خوبه؟ درد نداری؟ دلم میخواست جوابشو ندم، ازش دلخور بودم اما دلخوری من واقعیت امر رو عوض نمیکرد و هرچقدرم دلخور باشم اون بابام بود و دوستش داشتم واسه همون دلخوریمو پس زدم و باصدایی که خودمم به سختی می شنیدم گفتم: _ خوبم بابا جونم.. نگران نباش خوبم و بهتر هم میشم.. _ مگه میشه نگران نباشم؟ مگه میشه دخترمو توی این وضع ببینم نگران نباشم دخترم چرا مواظب خودت نیستی آخه؟ چرا همیشه جون خودتو دست کم می گیری؟ _ پیش میاد دیگه بابا.. نگران نباش مواظبم _ اینطوری اخه؟! این چه مواظبتیه؟؟ توی این مدت نه تنها تو بلکه همه ی کسایی که دوستت دارن توی این بیمارستان هر روز به کام مرگ رفتن رها پایین تختم نشست و گفت: _ تو با این دست و فرمونت چطور تصادف کردی آخه؟ _ نمیدونم.. اتفاقه دیگه، پیش میاد! واقعا دلم نمیخواد به اون اتفاق فکرکنم عمه با گوشه ی روسریش اشکش رو پاک کرد و گفت: _ خدا منو بُکُشه اما تو رو اینطوری نبینم اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم: _ عمه اینطوری نگو توروخدا این چه حرفیه آخه خدانکنه..... _ آخه نگاه کن چی به سر خودت آوردی بعد از بابام، با ارزش ترین فرد توی زندگی عمم بود! اندازه ی مادرِ نداشته ام دوستش داشتم و بهش احترام میذاشتم. عمو لبخند مهربونی زد و گفت: _ خداروشکر که سالمی عمو، یکم بیشتر مراقب باش _ چشم به سمت بابا برگشتم و با بغض به صورت غمگین و به هم ریخته اش نگاه کردم و گفتم: _ خودت خوبی بابا؟