رمان بادیگارد زور گو
نویسنده : نامعلوم
ژانر : عاشقانه
قیمت : 29000 تومان
رمان بادیگارد زور گو
رمان | بادیگارد زورگو تو یه لحظه درد شدیدی توی سرم پیچید که دستم رو بالا آوردم تا سرم رو بگیرم اما درد بدی تو خود دستم پیچید دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و باصدایی که تقریبا بلند شده بود گفتم: _ آخ دارم میمیرم خیلی درد دارم توروخدا کمکم کنید مرد که انگار با اعتراض من یه کم جدی شده بود گفت: _ آروم باش دخترجان.. کجات درد میکنه؟ _ همه جام هر قسمت از بدنم به یک نوع درد میکنه _ عادیه درد داشته باشی و بالاخره تصادف کردی و دور از جون از مرگ برگشتی ولی خوب میشه واسه اینکه کمتر اذیت بشی الان میگم واست مسکن تزریق کنن آروم بشی.. با شنیدن کلمه ی تصادف یک باره تمام اتفاقات و صحنه ی تصادف، پرت شدنم از ماشین و... مثل یه فیلم توی ذهنم مرور شد.. الان باید همه رو نگران کرده باشم و برام سوال شد که چرا بابام کنارم نیست و تنهام؟!!! دستم رو آروم پایین آوردم و گفتم: _ بابام! بابام کجاست؟ چرا هیچکس اینجا نیست؟ _ هستن مگه میشه نباشن.. همشون پشت درن و منتظر اجازه ی من هستن.. _ خب؟ اینبار بدون اینکه بخنده یا شوخی کنه، با صورت و لحن کاملاً جدی بهم نگاه کرد و گفت: _ ببین دختر گلم یادت میاد چه تصادفی داشتی دیگه؟ یادم میومد اما فقط صحنه ی پرت شدنم از ماشین توی ذهنم بود _ آره میدونم .. بدترین قسمتش توی ذهنم مرور میشه.. _بدترین قسمتش مربوط به کدوم قسمت میشه؟ _لحظه ی پرت شدنم از ماشین..