
رمان دلداده به دلدار | تکمیل
نویسنده : افسون
ژانر : عاشقانه
قیمت : رایگان
رمان دلداده به دلدار | تکمیل
یه جیغ از خوشحالی کشیدمو یه قر ریز دادم...میخواستم برگردم برم بیرون که دیدم یه پیرزنه با تعجب نگام میکنه! غذامون که تموم شد..با کلی تعارف ارش حساب کردو رفتیم بیرون.. ارش:چه هوای خوبی! نهال:اره دلم نمیخاد برم خونه..! رو به نهال گفتم:شما تز نده..من خسته شدم میخام برم خونه! خیلی دلم میخاست بیشتر پیشه یاسین باشم..ولی الان باید میرفتم خونه یکم فکر کنم.! ارش:اره شاید اقا یاسینم خونه کار داشته باشن.ایشالا یه وقت دیگه میایم! نهاݪ مثه بچه ها پاشو کوبید زمینو گفت:اه نچسبا! رفت سمت ماشین. میخواست سوار شه که دید در قفله! نهال:ارش بیا در این وامونده رو باز کن! ............. یه ماچش کردمو لباسارو پوشیدم..یکمم ارایش کردمو رفتم بیرون! تو اتاق یاسین نشسته بودم تا بیاد..رفته بود چایی بیاره! تا اومد داخل سریع گفتم:بدو دیگه کلی کار داریم..دوشنبه باید تحویل بدیما! چایی تعارف کرد..برداشتمو گزاشتم کنارم! یک ساعتی بود داشتیم کار میکردیم که درو اتاقو زدن..نازنین اومد داخل! پرید بغلمو گفت:سلام عزیزم! جوابشو دادم که گفت:کار دارین بچه ها؟! من:نه دیگه تموم شد! تو ماشین منتظر نهال و ارش بودیم که بالاخره اومدن.. پیاده شدیمو رفتیم سمتشون! نهال رو به نازنین با نیش باز گفت:واای من عاشقه خرید عروسیم! یکی زدم تو پاش تا خفه شه!..یه آخی کرد که نازنین گفت:چیشد؟ نهال:هیچی.هیچی بریم داخل! ........ نازنین رو به یاسین گفت:اول بریم واسه تو خرید کنیم؟! یاسین:فرقی نمیکنه! میکنه! یاسین سریع به کت سلوار مشکیه که چشمه منو گرفته بود اشاره کردو گفت:اون! با این حرفش تعجب کردم..یعنی حواسش به من بود؟؟ یه لبخند نشست رو ل*ب*م..به نازنین نگاه کردم که دیدم یه لبخند شیطون رو ل*ب*ا*شه! با ابرو به یاسین اشاره کرد یعنی تحویل بگیر! همون کت شلوارو با یه لباس مردونه سفید که یقش مشکی بود بود خریدیمو رفتیم بیرون! حالا باید میرفتیم واسه نازنین لباس عروس بخریم! یه مزون لباس عروس دیدن..میخواستن برن داخل که گفتم:یه لحظه وایسین! نهال:چیشده؟ من:یکی از دوستای مامانم مزون لباس عروس داره..ولی ادرسشو نمیدونم..صبر کنین از مامان بپرسم! نازنین:باشه عزیزم بزن! سریع شماره مامانو گرفتم..دوتا بوق که خورد برداشت! مامان:علیک سلام..! ادرسو واسشون خوندم.. .......... به مزون که رسیدیم..ماشینارو پارک کردیمو رفتیم داخل.! لباساش یکی از یکی خوشگلتر بود..نازنین رفت سمت یه لباس که از بقیه ساده تر بود..مدل خاڝی نداشت.. رفتم پیششو کنار گوشش گفتم:نازی جان..این خیلی ساده نیست؟؟ با یه حالتی نگام کرد که خجالت کشیدمو سرمو انداختم زیر:النا خانوم..مثل اینکه یادت رفته این عروسی صوریه.! یه لبخند زدوادامه داد:عروسه یاسین تویی!! مثه خری که بهش تیتاب دادن زوق کردم! لپمو ب*و*س کردو گفت:ایشلا عروسی خودت! نازنین همون لباسو به خانومه نشون دادو گفت براش بیارن! من:نه دارم! من:بروکی جلوتو گرفته؟ نازنین اومد کنارمو گفت:خوشگله..تو هم که هر چی بپوشی بهت میاد..چرا نمیخریش؟؟! سرمو انداختم زیرو میخواستم بگم پوݪ نیوردم که بلند رو به فروشنده گفت:اقا این لباس سایز ایشون دارین؟ مرده یه نگاه بهم کردو گفت:بله داریم! اگه بهش نگم شرفم میره!! نازنین:اگه بیار... میخواست ادامسچ بگه که پریم تو حرفشو گفتم:نــه نازنین پول همرام نیست..بعدن میام میخرمش! یاسین یه اخمی کردو رو به مرده گفت بیارینش من حساب میکنم! عاشقانه ترین نگاهمو سمتش پرت کردمو یه لبخند خوشگل زدم..که محوم شد.. با صدای فروشنده به خودش اومد..پوله لباسو دادو اومد سمتم.. دستسو سمتم دراز کردو گفت:بفرمایین! سریع گوشیمو از رو تخت برداشتمو زنگ زدم به یاسین.. یه بوق که خورد پشیمون شدم..شاید خواب باشه..میخواستم قطع کنم که جواب داد.. گوشیو گزاشتم در گوشمو گفتم:الو..یاسین؟ یاسین:سلام النا خانوم! -خواب بودی؟؟ -نه..نه داشتم تمرین میکردم..چند لحظه مکث کردو گفت:کاری داشتین با من؟ -اره..تو یه مسعله گیر کردم..اصن نمیفهممش! یه پوفی کشیدو گفت:بفرمایید..من براتون توضیح میدم! سوالمو بهش گفتم..اونم قشنگ واسم توضیح داد!! از زبون یاسین: یعنی چیشده؟؟ نگران از جام بلند شدمو..دم دستی ترین لباسمو پوشیدمو رفتم بیرون! سوار ماشین شدممو با سرعت روندم سمت خونشون! ........... النا: با خیس شدن صورتمم چشامو باز کردم.نگاهی به اطرافم انداختم که دیدم یاسین بالا سرمه!! خواستم بلند شم که سرم گیج رفتو محکم افتادم رو زمین! از درد اشکم دراومد..! یاسین اشکمو که دید هول کرد گفت:النا خانوم سعی کنین بلند شین من نمیتونم بلندتون کنم! با عصبانیت گفتم:مگه نمیبینی پام درد میکنه..سرمم که گیج میره! یاسین:مهریه؟؟ یاسین:بگو ق بِلْ ت !! چند دیقه بعد با یه مانتو و شال برگشت! داد دستم تا بپوشم..گرفتمشون سمتشو گفتم:خودت تنم کن..دستم درد میکنه!