
رمان دلداده به دلدار | تکمیل
نویسنده : افسون
ژانر : عاشقانه
قیمت : رایگان
رمان دلداده به دلدار | تکمیل
نگاهی به ساعت انداختم ۴ بعد از ظهر بود..یک ساعت پیش نهالو شیده رو با کلی بدبختی بیرون کردم از صبح استرس گرفته بودم..یعنی چی میخواد بهم بگه؟..حسه بعدی نسبت به این مسعله نداشتم.. سریع بلند شدمو لباس پوشیدم..یه مانتوی لی کوتاه آبی با شلوار تنگ مشکی سفید تنم کردم..یه رژ کالباسی و خط چشم مشکی و رژ گونه اجری زدم..شال آبیمم سرم کردمو خواستم برم بیرون که یادم اومد کیفمو برنداشتم.. برگشتم.کیف سفیدمم برداشتمو رفتم بیرون......... حوصله ماشین روندن نداشتم واسه همین رفتم سمت خیابون تا ماشین بگیرم.! چند دیقه همینطوری وایساده بودم که بالاخره یه تاکسی وایساد..سوار شدمو ادرسو بهش دادم.. سریع نشستمو منتظر بهش چشم دوختم! خندیدو گفت:معلومه خیلی عجله داری..منم زیاد منتظرت نمیزارم! من:ممنون میشم اگه زودتر حرفتونو بزنین! چشاشو بستو نفس عمیقی کشید...شروع کرد به حرف زدن: حدودا چهار سال پیش بود..که رفتیم خونه یاسین اینا.. اون موقع 1۹ سالم بود.! زیاد تو خط شوهرو این حرفا نبودم..ولی اون شب بدون این که کسی چیزی به ما بگه خودشون بریدنو دوختنو تنمون کردن منو یاسین شدیم یرینب خورده هم! ازدواج فامیلی یجورایی تو خونواده ما رسمه..منم از این موضوع زیاد ناراحت نبودم..یعنی واسم فرقی نمیکرد! تا این که رفتم دانشگاه..اوایل به هیچ کس محل نمیزاشتم..ولی این پسره از بس اومدو رفت تا اخر منو عاشق خودش کرد...ولی یه مشکلی وجود داشت اونم یاسین بود! نمیدونستم چطوری باید بهش بگم..! اخرم پا گزاشتم رو ترسمو رفتم پیشش..گفتم بهش این که عاشق یکی دیگه شدم..! جالب اینجا بود که یاسینم مخالفت نکرد..میگفت من مثه خواهرشم! نداشتیم.. اون که رفت منم از جام بلند شدمو رفتم سمت اژانسی که نزدیک پارک بود... یه ماشین گرفتمو رفتم خونه....... رو تخت دراز کشیده بودمو به امروز فکر میکردم..یعنی واقعا یاسین منو دوس داره؟...شونه بالا انداختم)کلا با خودم درگیرم( فکرم رفت سمته حرفای نازنین..اگه عقد کنن چی؟! سرمو تکون دادم تا افڪار منفی از ذهنم دور شه! دوس داشتم الان برم دریا...برم تو اب..ولی حیف که تهران دریا نداره! یهو فکری به ذهنم رسید...رفتم سر وقت کمدمو یه حوله برداشتمو رفتم تو زیر زمین که استخر بود.... همه لباسامو در اوردم فقط یه سوتین و شورت پام بود... یه شیرجه زدمو رفتم تو اب..یه چند دیقه اون زیر موندم..دیگه در حال خفه شدن بودم که اومدم بالا! من:نــــهــــااااااال!؟ -جووووووووونم؟ -برو بالا الان میام!!! -ای به چشم!!.... اون که رفت سریع لباسامو پوشیدمو رفتم بالا! نهال رو نبل تو سالن نشسته بود رفتم کنارشو زدم پشت کمرش:احوال نهال خانوم؟ یهو چرخید سمتمو گفت:میگم النا!! -هان؟! -کوفت..مثه ادم جواب بده.!"...میدونی داشتم به چی فکر میکردم؟ یهو گفتم:اره میرم! بهم نزدیک شد..بغلم کردو گفت:هیییش...گریه نکن النا..منم گریم میگیره! ببخشید تقصیر من بود نباید یادت میوردم! وقتی دید ساکت نمیشم یکی زد رو پاشو بلند شد.. نهال:نه اینطوری نمیشه! پاشو لباس بپوش زنگ بزنم به ارش بیاد دنبالمون بریم بیرون!! دستمو کشید:پاشو دختر..اینقد گریه نکن کور شدی! جونه یاسین پاشو..! اعصبانی نگاش کردمو گفتم:چرا جونه اونو قسم میخوری؟؟ -از بس گاوی..وقتی میگم پاشو..یعنی پاشو! بینیمو کشیدم بالا و بلند شدم...رفتم تو اتاقم تا لباس بپوشم..نهالم زنگ زد به ارشو گفت تا نیم ساعت دیگه بیاد دنبالمون! یه چیز دیگه هم گفت ولی از بس یواش گفت نفهمیدم چی گفت)چقد گفت گفت شد(.......... جلو در وایساده بودیم تا ارش خان تشریفشو بیاره..! اون با ارش چیکار میکنه؟ آرش:خب خانما کجا بریم؟؟ نهال سریع گفت بریم رستوران سنتی!! با تعجب نگاش کردمو گفتم:یعڽی بریم آبگوشت بخوریم؟؟ نهال:اره مگه چیه؟ خیلیم خوشمزست! چهرمو کردم تو همو گفتم:من از آبگوشت بدم میاد! نهال:عقب افتاده خب تو یه چیز دیگه سفارش بده! یه چشم غره بهش رفتم که یعنی جلو اینا با من درس حرف بزنه.ولی نمیدونم واقعا گیجه یا خودشه زد به گیجی..چشاشو متعجب کردو گفت:وا النا..چرا چشاتو چپ میکنی؟؟ با این حرفش ارش زد زیر خنده! رو به ارش گفتم:زهرمار! بیا این زنه گیجتو جمع کن آبرومونو برد! نهال:الان این تعریف بود؟؟ ارش:نه حواسم هست! نهال قهوه ای شد! یه تخت خالی پیدا کردیمو نشستیم.. پیشخدمت که اومد بقیه آبگچشت سفارش دادن ولی من کبابو ترجیح میدادم.. غذاهارو که اوردن یاسین بلند شد تا بره دستاشو بشوره..منم بدو بدو دنبالش رفتم............. داشت دستشو میشست که بهش گفتم:شما هنوز یاد نگرفتی نباید دروغ بگی؟ با تعجب نگام کرد که سرمو انداختم زیرو گفتم:نازنین همه چیو بهم گفت! یه نفس عمیق کشیدو گفت:قراره نازنین سر سفره عقد جواب منفی بده! اینو گفتو سریع رفت بیرون... دستمو گزاشتم رو قل*ب*م..بدجور تند تند میزد!