شیطانی عاشق فرشته
نویسنده : نامشخص
قیمت : 25000 تومان
شیطانی عاشق فرشته
گوشی روی میز که خاموش و روشن شد باعث شد نگاهش را از کارت های در دستش بگیرد و گوشی را کنار گوشش نگه دارد. _بگو بهزاد... _قربان همونطوری که دستور دادین لاشهی صاحبخونهی خانوم و انداختیم جلوی بیمارستان... فریادهای دیروز صاحبخانهی رزا در گوشش پیچید... با یادش نامحسوس دستش دور گوشی مشت شد. (گمشو از خونهام هرزهی کثیف.....معلوم نیست چه گهی میخوره که سال به دوازده ماه خونه نیست و ساعت ده شب میاد) خیره به فرهاد یا همان روباه پیر معروف که درشت درشت عرق از پیشانیاش شره میکرد، نیشخندی زد... _خوبه... گوشی را قطع کرد... کسی حق ندارد ان عروسک چشم ابی را هرزه بنامد.....صاحبخانهاش که هیچ....کل دنیا را به خون میکشد. دختر بلوندی هم که کنارش بر روی صندلی نشست باعث نشد که نگاهش را از چهرهی جدی فرهاد بگیرد و نیشخند تمسخر امیزش خشک شود... این هم یکی از نقشههای فرهاد بود و البته....اوراهم دست کم گرفته بود... جام مشروب سرخ رنگ را که خدمتکار جلویش روی میز گذاشت برداشت و جلوی همان دختر که تنها یک وجب لباس در تنش بود گرفت... لبخند به ظاهر دلربایی زد که نیشخندی بر روی لبش نشست... بگذار گوشت قربونی امشب از ادم های خود ان روباه پیر باشد. کارت های برنده را روی میز انداخت و به پشتی مبل سلطنتی تکیه داد... _فرهادخان نمیخوای بهم تبریک بگی؟! چهرهی مبهوتش پوزخند را بر گوشهی لبش پررنگ تر کرد. _فردا سند کارخونهتو میاری عمارت و دوست دارم شخصا اینکارو بکنی........نوچههات خسته شدن از بس این چند روز دنبالم کردن........یکم استراحت براشون بد نیست. موج سکوت با صدای دندان قروچهی ان روباه پیر و خندهی چند نفر از افراد کثیف دور میز شکسته شد. از روی مبل بلند شد و به بهادر اشارهای کرد... هرچند از دست دادن چنین صحنهی نابی خیلی درد اور است.......اما میارزید به زودتر دیدن ان پری زیبایی که امروز به دامش افتاده است. قدم هایش به سمت خروجی رفتند و بیهوش شدن ان دختر سیاهپوش که تا یک ثانیه پیش در حال با ناز خوردن ان جام بود، لبش را به یک طرف کج کرد. فرهاد حالا حالا باید بدود که پشتش را به خاک بزند.