️


️شیطانی عاشق فرشته...


بهادر ماشین را کنار خیابان خانه نگه داشت و قفل در را زد...

دستم سریع به سمت دستگیره‌رفت که صدایش را لحظه‌ی اخر شنیدم.
_چیزایی که اقا گفته یادت نره دخترجون...

از ماشین پیاده شدم و در رابستم اما زبانم نچرخید که بابت رساندنم تشکر کنم...دندان هایم نامحسوس هنوزهم از ترس بهم میخورد و به زور چشمانم را باز نگه داشته بودم.

فکر کنم فشارم افتاده بود...

با قدم هایی ارام پشت به ماشین ،به سمت خانه رفتم...

نور چراغ ماشینش که هنوز در خیابان پخش شده بود نشان میداد که منتظر است داخل بروم....

با دست هایی که  کمی میلرزید ،دستم را در جیب مانتویم کردم و کلید را بیرون اوردم....گوشی و کیفم در مطب مانده بود و چه بهتر که از روی تنبلی کلیدم را در کیفم ننداختم...

از دو پله‌ جلوی در بالا رفتم و بغض در گلویم سنگین تر شد...باورم نمی‌شد که بالاخره جلوی خانه‌مان هستم...

در را بستم و همانطور که به سمت اسانسور میرفتم ، بی رمق نگاهم را دور تا دور پارکینگ چرخاندم...ماشین بابا بود اما ۲۰۶ رسام نه...!!

در را بستم...
خانه در تاریکی فرو رفته بود...