رمان ازدواج با آقا دزده
نویسنده : فاطمه عاشقی
ژانر : عاشقانه
قیمت : 39000 تومان
رمان ازدواج با آقا دزده
لاغر و قد بلند بود و خیلی فرز و چابک.. صورتش اصال
مشخص نبود و تنها چیزی که آخرین لحظه ازش دیدم
موهای طلایی بلندی بود که از کاله کاسکتش بیرون زده بود
و ریخته بود روی گردنش..
سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم ببینم چی گذاشته روی
زمین که با دیدن موبایلم هنگ کردم!
پس این موتورسواری که شبیه موتورسوارهای فیلمهای اکشن
هالیوودی بود، همون دزد چشم طوسی بود..!
موبایلم رو پس آورده بود!
در واقع خیلی ریسک کرده بود.. حتی منتظر شده بود تا من
برگردم خونه و خدا میدونه چقدر دور و بر خونمون پرسه زده
بود در حالیکه هنوزم گاهی مامورا میومدن و میرفتن تو
خونمون..
حس عجیبی توی دلم جوشید.. حسی شبیه همون حس
اونشب، که چیزی مثل قدرانی بود بنظرم..
و خوشحال شدم که طلاها رو با دست خودم بهش دادم..
خیلی حرفه ای و تمیز کار کرده بودن و پلیس نتونست ردی
ازشون پیدا کنه..
روزها و ماهها گذشت و من خیلی بهش فکر کردم که کی بود،
و تا مدتها ناخوداگاه دور و بر خونمون دنبالش میگشتم تا
شاید بازم بیاد و ببینمش..
ولی دیگه هیچوقت ندیدمش و فقط خاطره ای از یه دزد
جذاب بامرام توی ذهنم موند..
تجربه، و حس عجیبی که هرگز فکر نمیکردم روزی برای یه
دزد داشته باشم..
……
)دو سال بعد(
خسته و کوفته از دانشگاه برگشته بودم و بعد از سه تا کالس
پشت سر هم، نای سر پا موندن نداشتم و فقط میخواستم برم
تو اتاقم و پرت بشم روی تخت..
مانتو و مقنعه مو درآوردم و انداختم روی زمین و افتادم روی
تخت..
هنوز چشمامو نبسته بودم که صدای غر غر مامان رو شنیدم
که میومد سمت اتاقم و صداش رفته رفته بلندتر میشد..
وقتی منو روی تخت دید موضوع غر زدنش عوض شد و گفت
_پاشو جوراباتو دربیار شلوارتو عوض کن اه اه تو چه دختری
هستی آخه
_کی میخوای قبول کنی که فقط ظاهر من دختره؟
_افرا بازم شروع نکنا.. به اندازه ی کافی اعصابم خورده.. مگه
نگفتم به این دختره بگو زنگ نزنه اینجا، هان؟
منظورش سمانه بود.. مادرم از سمانه بدش میومد و میگفت
مقصر این چرت و پرتای تغییر جنسیت و این حرفای من
سمانه ست..
_موبایلم یادم رفته بود ببرم، اونم لابد نگران شده زنگ زده
خونه.. دوست من اجازه نداره زنگ بزنه خونه م؟
_دوستات اجازه دارن، ولی این دختره ی ناباب نه
_چرا ناباب مادر من؟.. کی دیدی کار خالفی بکنه؟.. معتاده؟
نیست.. هرزه و پسربازه؟ نیست.. چه بدی ازش دیدی که
همش پشت سرش بدگویی میکنی؟.. اینکه میخواد تغییر
جنسیت بده جرمه؟ گناهه؟..
_مادر من وقتی یه نفر از لحاظ جسمی و روحی مشکل داره با
جنسیتش، و اذیت میشه، چرا باید از امکانات پزشکی استفاده
نکنه و طوری که میخواد زندگی نکنه؟
_این حرفا تو کت من نمیره افرا.. خودش هر غلطی میخواد
بکنه ولی بچه ی منو از راه بدر نکنه
_چه بچه ای مامان؟.. من ۲۱ سالمه.. دانشجوام.. چرا نمیخوای
کمی منو، تمایالتمو، مشکالتمو، درک کنی؟
_تو مشکلی نداری و یه دختر عادی هستی.. من زاییدمت
خودمم کره خرمو میشناسم.. اینا همش تاثیر حرفا و رفتارهای
اون دختره ی گوربگور شده ست.. ایشاال خبر مرگش بیاد که
دخترمو هوایی کرده
_مامان !!.. بسه دیگه برو بیرون بازم گند نزن به اعصابم تورو
جدت
باالخره رفت بیرون و در اتاقمو محکم کوبید.. دری که سالها
بود همیشه کوبیده میشد و هیچوقت با مهربونی و مالیمت باز
و بسته نشد از طرف مادرم..
سالها پیش که تو سن بلوغ بودم و دوران سختی رو از نظر
روحی و جسمی میگذروندم، مادرم هیچوقت سعی نکرد دلیل
گریه های شبونه ی دختر نوجوونش رو بفهمه و دست نوازشی
به سرم بکشه و دوست و رفیق باشه برام..
همیشه انتقاد.. همیشه انتظار و توقع بیجا.. توقع داشت من بی
نقص باشم.. توقعی بیجا که نباید از یه نوجوون ۱۴_۱۵ ساله
داشت..
ولی مادر کمال گرای من انگار خودش از اون دوران نگذشته
بود و میخواست که من کامل و خانم و پرفکت باشم..
میخواست تو همه ی مهمونی های خاله زنکی همراهش
بهترین لباسمو که خودش برام انتخاب کرده بود بپوشم و فقط
لبخند بزنم و مقابل چرت و پرتایی که دوستاش میگفتن
مودب باشم و فقط بگم بله، مرسی، چشم..
و درس بخونم و دکتر بشم..
فکر کردن به رشته ای بجز تجربی تو خونه ی ما گناه کبیره
بود و پدر و مادرم بدون توجه به خواست و عالقه ی من برای
آینده م برنامه ریزی میکردن...