کلبه کتاب | دنیای کتاب و رمان و کتاب صوتی

کلبه کتاب

رمان فرمانده مغرور

نویسنده : یگانه نجفی

ژانر : پلیسی

قیمت : 34000 تومان

رمان فرمانده مغرور

بسم الله الرحمن الرحی م 
 
اسم رمان: فرمانده مغرو ر اسم نویسنده: یگانه نجف ی 
ژانر: هیجانی، اکشن، درام، پلیسی، طنز خلاصه:  
سرگرد یاسمین آجار؛ افسر نیرو های ویژه ترکیه دختری ازجنس آهن و غرور!  
میان سه نفری که کد امنیت کشوری را میدانند قرار داردگذشته سختش او را تبدیل به هیولای آدم کشی کرده است که هر کسی با شنیدن اسمش از ترس بر خود میلرزد دختری که باتمام بیرحمی توانست پدر خودش را بکشد ترسناک نیست...؟ داستانی بدون عشق آمیخته به غرور مقدمه: 
بعضی وقت ها همه چیز عشق نیست ؛زندگی واقعیت هایی مانند درد و غم حسرت و تنهای ی  را به رخ ما میکشد 
و ما مجبور به جنگ با آنان هستیم!! 
"غرور" تنها صلاحمان در این جنگ !  
همه چیز در عشق و خوشبختی خلاصه نمیشود  
بعضی وقت ها  
باید جلوی زندگی ایستاد و گفت  ؛ من آمدم، و میمانم حتی تلخ هم باشی، پس بدون پیروز این جنگ من هستم ... 
 
 
 
«طبق ماده 23قانون حمایت از مولفان، مصنفان و هنرمندان»  
 
ماده 23 قانون مذکور میگوید: هر کس تمام یا قسمتی از اثردیگری 
را که مورد حمایت این قانون است به نام خود یا به نام پدید آورنده ، 
بدون اجازه او یا به عمد به نام شخص دیگری غیر از پدیدآورده 
نشر یا بخش یا عرضه کند به حبس تادیبی از شش ماه تا سه سال محکوم خواهد شد. 
 
 
 
 
 با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم، وایی چقدر همخوابم م یاومد اما مجبور بودم بیدار شم هنوز ساعت پنج صبحبود ولی باید به پاسگاه م یرفتم. 
مثل جت پریدم تو wc و یه دوش هم گرفتم و بیرون اومدم سوت زنان موهام رو خشک کردم و به سمت کمدم رفتم.  
یونیفرمم رو پوشیدم و به سمت میز آرایش رفتم. 
رنگ چشمهام سیاه بود، آنقدر سیاه که احساس م یکردی تاتهم سیاهه، بینی خو شفرم و نوک بالایی، با ل بهای قلوهای و قشنگ؛ 
شما سقفو بگیر من ادامه میدم؛ با موهای مشکی براق. 
یعنی عاشق این نگاه مغرورم بودم، خود شیفته هم خودتی. 
اسلح هام و گوشیم رو برداشتم و به سمت آشپزخانه رفتم، تا وارد شدم علیا حضرت مادر خانم رو دیدم داشت صبحونه درست میکرد؛ پشت سرش ایستادم و یهو کشیده گفتم: 
-  پخ. 
در جا سکته رو زد و منی که از خنده پاچیدم رو زمین آشپزخونه،  
مامان بعد از چند دیقه از شوک در اومد و دمپاییشو از پاش درآورد و به طرفم پرت کرد که راست خورد به وسط پیشونیم وآخم بلند شد. 
 
-'آخه ننه زدی پیشونی خوشگلم رو داغون کردی؛ وای مجروح شدم، آهای دکترا بیایین.  
-  نترس نمردی که، میمردی هم از دستت راحت میشدیم؛ توغلط م یکنی من رو م یترسونی، یه بار دیگه اینکار رو کنی م یزنم بمیری ورپریده. 
-  باشه بابا غلط کردیم، قربونت یه صبحونه بده بخورم برم کار دارم. 
 
-  بشین بدم. 
رو صندلی نشستم و مامان چای رو جلوم گذاشت و یه نیم رو هم درست کرد، منم با تمام اشتها خوردم و بلند شدم و رفتم کلت و گوشی و سویچ ماشین رو برداشتم و پیش به سوی پاسگاه روندم. 
اه کلا یادم رفت خودمو معرفی کنم؛ من یاسمین اجار اهل شهر آنکارا در ترکیه هستم. 
سرگرد آجار، افسر نیرو های ویژه و موظف به فرماندهی یه تیم دیوون ه 
به پاسگاه رسیدم و وارد شدم؛ ماشینم رو یه گوشه پارک کردم و مستقیم به سمت اتاقم پا تند کردم. 
دیروز تازه از ماموریت برگشته بودیم و گزارش ماموریت رو نتونسته بودم بنویسم و امروز باید م ینوشتم وگرنه سرهنگ کوپوز سرم رو م یکنه.  
سرهنگ کوپوز فرمانده کل پاسگاه مرکزی آنکاراست، یعنی پاسگاه ما و بعد از اون بالاترین درجه منم. 
وارد اتاقم شدم و پوشه رو برداشتم و لپتاپم رو روشن کردمنگهی به ساعت انداختم و شروع به نوشتن کردم؛ حدود دوساعتی بود که بدون استراحت م ینوشتم از نوشتن گزارش کاربدم میاد. 
یه نگاهی به ساعت انداختم، ساعت یازده بود، هوفی گفتم وارکان آبدار چی پاسگاه رو صدا زدم. 
-  ارکان ؟ کجایی؟! 
بعد چند دقیقه ارکان وارد شد و من با نگاهی خشک و جدیبهش چشم دوختم  
-  کجایی نیم ساعته صدات م یزنم؟ زود برام یه قهوه بیار. 
ارکان با تته پته گف ت - چشم قربان.  
بعد احترام نظامی گذاشت و رفت؛ اسکل از همه میترسی د بعد چند دقیقه با قهوه اومد و من دوباره شروع به نوشتنکردم؛ ساعت حدود شش بعدازظهر بود و من نهار هم نخوردهبودم. 
یهو در زده شد و سلین خل یعنی رفیقم وارد شد؛ به جرعت م یتونستم بگم تنها کسی که باهاش راحت بودم بود، چون همدرجه بودیم و رفیق خوب. 
-  اه اینجا چیکار میکنی عبوس ؟ 
از صبح چپیدی تو این اتاق، بیا بیرون با تیم م یخوایم بیرونبریم، یالا آماده شو.  
 
-  سلین یه دقیقه خفه شو، آخه من که اینجا لباس ندارم؛ فقط یونیفرم تنمه و لباس دیگ های ندارم 
خونه هم نم یتونم برم چون دوره، دیگه شما برین خوش باشین.  
سلین: 
-  خب به من چه پاشو بریم 
-  سلین مسخره نشو، پس گزارشها رو کی بنویسه ؟