
رمان فرمانده مغرور
نویسنده : یگانه نجفی
ژانر : پلیسی
قیمت : 34000 تومان
رمان فرمانده مغرور
تازه نصفش رو تموم کردم و نصفش مونده، سرهنگ سرم روم یبره، شما برین؛ به اون پسر شجاع ها هم بگو نترسن کاریشون ندارم بعدا به خاطر گندی که تو ماموریت زدن تنبیهشون میکن م - اولا گزارشها رو وقتی برگشتیم با هم مینویسیم تا تمومشه؛ دوما چون مثل سگ ازت میترسن، چون این روزا یکم هاپو شدی و به همه م یپری به اون بدبختا چی کار داری؟ با چش مهای عصبانی و برزخی به سلین خیره شدم. - او هاپو رو نگاه، گفتم که سگ هستی؛ یالا پاشو ببینم. مجبوری پاشدم و از سروان کاراجا یه دست لباس گرفتم و بعد از پوشیدن با بچ هها به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم. از شانس گند منم همه بچ هها چپیدن تو ماشین من؛ یه نگاه چپ بهشون انداختم که آب دهنشون رو قورت دادن . الیاس نیشش رو باز کرد - فرمانده چی شده چرا اینجور نگاه میکنین ؟ - آخه شما اورانگوتا نها ماشین ندارین که این تو چپیدین؟! امیر هم با مسخرگی و خنده گفت - آخه فرمانده م یخوایم صرفه جویی کنیم و هوا رو آلودهنکنیم هوای ما خانه م ا - یکی میزنم دهنت تا هوا رو ببینی با این حرفم ساواش دستشو بلند کرد و جوری تو دهن امیرکوبید که صدای داد امیر تا اتاق سرهنگ رفت ساواش با نیش باز به طرفم برگش ت - حله قربان شما زحمت نکشین! سری به نشانه تاسف تکون دادم و ماشین رو روشن کردم. اینم بگم من عاشق سرعت و رالی هستم، یه آهنگ گذاشتم و دِبرو که رفتیم؛ پام رو روی پدال گاز گذاشتم. خیلی خوش م یگذشت، سلین جیغ جیغو هی میگفت: - گوه خوردم که گفتم بیا، یواش. بچ هها هم دست کمی ازش نداشتن و با ترس به جلو خیره شدهبودن، فقط اسرا بود که چش مهاش رو بسته بود و تو خودش جمع بود. منم انگار نه انگار؛ سرعت رو بالا بردم و خیلی ریلکس با آهنگ زمزمه کردم، خیلی کیف داد . جلوی رستوران ماشین رو پارک کردم، نهار که نخورده بودم حداقل شام رو بخورم. همگی پیاده شدیم و به سمت ورودی رفتیم و نشستیم که گارسون اومد. - چی میل دارید؟ منو رو برداشتم. - کباب بر گ بچ هها هم مثل من سفارش دادن و گارسون رفت ؛بچ هها داشتن حرف میزدن ولی من تو فکر بودم، تو فکر ماموریت جدید. هر از گاهی هم به زر های گرانبهای بچه ها گوش میدادم ونگاهم رو با تاسف به سلینی دوخته بودم که میخواست پاشو تو دهن ساواش فرو کن ه چند روانی به تمام معنا! بعد از چند دقیقه غذاها رو آوردن و ما میز رو درو کردیم باز هم وقتی که نوبت به حساب کردن رسید همه فرار کردن باید میدونستم به خاطر چی منو دعوت کرده بودن واسه کشیدنپول از جیب مبارک بنده پیز رو حساب کردم و از رستوران خارج شدم که دیدم کنار ماشین منتظرن به محض رسیدنم الیاس گف ت - فرمانده از اینجا بریم پارک؟ به یکی از دوستهام هم گفتم، اونجا منتظر ماست، بریم یکمقدم بزنیم. خنثی نگاهش کردم - مگه من مسخره تو ام هر جا خواستی بیام؟ با این حرفم سلین ضربه ای به کمرم زد - گوه نخوری نمیشه نه؟ بریم یکم قدم بزنیم حال و هوامونعوض شه نفسی عمیق کشیدم و سری تکون دادم سمت پارک حرکت کردیم، بعد رسیدن پیاده شدیم و زیر اندازانداختیم و نشستیم؛ یکم تخمه خوردیم و حرف زدیم سلین پاهاشو روی شونم گذاشت که ضربه ای محکم بهش زدم با جیغ گفت - وحشی رم کرده چه خبرته نفسی عمیق کشیدم و چیزی نگفت م ساواش به شونه الیاس زد و گفت - گوره خر پس این رفیقت که میگفتی میاد کجاس؟ الیاس تا خواست حرف بزنه یکی با صدای بلندی سلام کرد؛ صدا خیلی آشنا بود، سریع به عقب برگشتم و با دیدن فرد مقابلم خون تو رگام یخ بست! نه خدایا دیگه نم یتونستم، آخه چرا؟! چرا من باید این رو ببینم؟ همینجوری خشک شده بهش نگاه میکردم، اونم با چش مهایی از حدقه در اومده بهم نگاه میکرد و هیچکدوم حرفی نم ی زدیم یهو با صدای ساواش به خودم اومد! - فرمانده - ها؟ - کجایین؟ آه نیم ساعته دارم صداتون م یکنم! - خوبم چیزی نیس! برگشتم و به آرتین نگاه کردم، به آرتینی که اون و خانواد هاشجوانی رو برام زهر کرده بودن و از زندگی پشیمونم کرده بودن! تمام نفرتم رو تو چش مهام ریختم و بهش نگاه کردم. - آرتین بیا اینجا بابا، چرا مثل بز زل زدی؟! آرتین اومد و روب هروی من نشست و دوباره مثل بز به من زل زد؛ دیگه یواش یواش اعصابم داشت خرد میشد . یهو تلفنم زنگ، زد به صحفهاش نگا کردم؛ وای سرهنگ بودحتما میخاد واسه گزارشا سرم غر بزن ه با تمام جدیدت جواب دادم: - بفرمایید. - سرگرد تیمت رو جمع کن و به پاسگاه بیا، یه ماموریت جدید دارید و باید زود بیایید . - اطاعت . تلفن رو قطع کردم و روبه جمع گفتم: - همه حاضر شید کار داریم، به پاسگاه میریم. بچه.ها همه چشمی گفتن و پا شدن، من در آخر پاشدم و بهچش مهای آرتین نگا کردم و پوزخندی زدم . - ی... یاسمین می... میشه با هم یه دیقه حرف بزنیم؟ تو چش مهاش پشیمونی رو م یتونستم حس کنم، ولی نه، هیچوقت نم یتونم ببخشمشون.