کلبه کتاب | دنیای کتاب و رمان و کتاب صوتی

کلبه کتاب

رمان فرمانده مغرور

نویسنده : یگانه نجفی

ژانر : پلیسی

قیمت : 34000 تومان

رمان فرمانده مغرور

-  اطاعت . 
و از اتاق خارج شدم 
به سمت گاراژ مخصوص تیم خودمون رفتم، همه داشتنلبا سهای ماموریتیشون رو در میاوردن . 
منم گوش های مشغول شدم. 
-  بچ هها میریم مرکز حرکات، سرهنگ میخواد مدارک رو نشون بده! 
حالم خیلی بد بود رفتم سرویس بهداشتی و از آینه به خودم نگاه کردم. اشکهام شروع به باریدن کردن. 
بعد از اینکه خالی شدم رفتم بیرون که باریش رو دیدم. 
-  خوبین قربان؟ 
-  آره پسر، من خوبم! بیایین بریم، سرهنگ منتظره! 
به سمت اتاق کنفرانس رفتیم، بعد از نشستن، سرهنگ اول نوار رو گذاشت توش، اطلاعاتی از افراد مهم تروریس تها روم یداد و اسامی جاسو سهایی که در بین ما بودن و نقش ههاو .... 
یهو یه تماس تصویری با مرکز حرکات گرفته شد،  شماره خارجی بود!  
سرهنگ رو به سروان که مشغول کار بود گفت: 
-  بزن رو پرژکتور که همه ببینن!  
تماس جواب داده شد و روی صحفه بزرگ اتاق افتاد. 
مردی که باید پیدا م یکردیم، قاتل عقابی،  در صندلی با لبخندی ژکوند نشسته بود. 
-  به به سلام! چطوری سرهنگ؟! فکر کنم یکی از نیروهاتبه درک واصل شدها. 
خندش واقعا رو مخ بود. دیگه خونم به جوش اومد! 
-  چی میگی مردک؟ تو کشتیش مگه نه؟! جوری تو روزجر میدم که التماس کنی من رو بکش! 
قاتل دوباره خندید و با مسخرگی ادامه داد 
-  نه بابا تو جوجه که باید بشینی سر جات! 
این مسئل های بین من و سرگرد بود که حل شد پوزخندی زد و ادامه داد: 
-  ولی عجب کشته شدها یعنی کیف کردم. حتما داشت اون توزجر میکشید. 
ایندفعه آرتین اومد جلو. 
آرتین- خفه شو احمق!  
قاتل با دیدن آرتین  پوزخندی زد . 
-  اینجا رو ببین کی ای نجاست آقا آرتین! 
یهو جدی شد. 
قات- من از همه چیز تو و یاسمین خبر دارم. فکر نکنم یادترفته باشه با یاسمین چی کار کردی. ولی من خوشم اومد، وقتیگذشتش رو فهمیدم، 
لذت بردم که همچین چیزهایی سرش اومده!  
آرتین دیگه حرفی نزد! 
ولی من همچنان تو حیرتم که چی بین آرتین و یاسمین بوده. 
اون سیلی تو پا رک یاسی، دعوای سر قر صها و الان....
نمیدون م 
"یاسمین" 
 
با درد چشمهام رو باز کردم، هنوز توی غار بود م آتشها خاموش شده بود. 
سنگهای روی دست و پام رو به سختی کنار زدم ، 
خون زیادی از دست داده بودم، سرم گیج میرفت! صورتم خونی بود و تمام بدنم هم درد میکرد . 
پاشدم و به اطراف نگاه کردم، دهانه غار در اثر ریختن سنگ ها بسته شده بود و راه خروجی نداشت . 
از بیرون صدایی میاومد، حتما گروهک تروریستی هستش،نه! نباید دستشون بیفتم.  
به زور خودم رو کشیدم و به اطراف نگاه کردم، نوری کوچک توجهم رو جلب کرد . 
به طرفش رفتم و سنگ ها رو کنار زدم! 
خدایا شکرت راه خروج بود . 
سریع ازش بیرون زدم و پا به فرار گذاشتم همراهم اسلح های نبود. 
اونقدر با اون حالم رفتم که به یه روستا رسیدم، زود بهش پناه آوردم یه جوری با احتیاط از لای دیوارها رد شدم! نمیخواستم کسی ببینتم چون م یدونم در جا می فروشنم به تروریستا.  
به طویل های رسیدم، زود وارد شدم و روی کاهها نشستم ،نفسنفس م یزدم! 
به زخمهام نگاه کردم، یه قسمت از لباسم رو کندم و باهاش زخمهام رو بستم . 
الان فقط به یک اسلحه و گلوله نیاز دارم؛ ولی از کجا باید پیداکنم؟ 
تو فکر بودم که در طویله باز شد. زود خودم رو قایم کردم. 
مرده به حیوانهاش علف داد و رفت که چشمم به 
اسلح های که تو دیوار بود افتاد، لبخندی زدم و اسلحه رو برداشتم، توش گلوله بود! 
بعد استراحت از طویله خارج شدم. حالا باید با سرهنگ ارتباطبرقرار کنم. 
داشتم فکر م یکردم که با اسلح های که روی شقیق هام قرار دادهشد از فکر بیرون اومدم. 
بله یه تروریست بود! زود اسلحه رو قاپیدم از دستش 
از گردنش گرفتم و گردنش رو شکستم که درجا مرد. جسدشرو یه گوش های انداختم. 
خواستم برم که متوجه شدم اطرافم محاصره شده. با این لباسمهمه م یدونن افسرم!  
اسلحه رو برداشتم و زود سنگر گرفتم. 
و شروع تیر اندازی! 
بعد از چند دقیقه گلول هام کم مونده بود ولی مقاومت م یکردم کهیه و 
که یهو یه دختر بچه ای رو آوردن جلو  یکیش داد زد  
مرد: اگه تسلیم نشی این بچه رو میکش م با عصبانیت اسلحه رو کوبیدم تو زمین!  
نمیتونم بزارم بمیره بعد مکثی بلند شد م 
-  دستاتو ببر بالاا زو د دستامو بردم با لا 
-  آرام باش حیوان من تسلیمم بچه رو ول کن 
زود به طرفم اومدن و دستمو با یه  ریسمان یا طنابی )دقیق نمیدونم(  
بستن تقلایی کردم ولی فایده نداشت بی شرف ها سفت بسته بودن! 
بچه رو ول کردن 
مردی اومد جلو و به لباسم نگاهی انداخت  و پوزخندی زد  
-  یه ترک اونم افسر ببینیم چیه؟! بعد به نوشته بازوم اشاره کرد .  
-  نیرو های ویژه؟!  
عجب تیکه ای گیر آوردیم درجه ات چیه؟ سکوت کرد م 
مرد رو به افرادش داد زد  
-  همه آماده شین  بریم پیش رئیس همه آماده شدن و منو هل دادن به جلو  و راه افتادیم . 
باید فرار کنم ولی چطور ؟!  
زیر زیرکی به پشتم نگاه کردم دو نفر هستن تو پشتم اسلحهدارن