کتاب کیمیاگر
نویسنده : پائولو کوئیلو
ژانر : اجتماعی
قیمت : 30000 تومان
کتاب کیمیاگر
تاریفا دژ قدیمی هست, که مورها ساخته اند, و هر کس که روی دیوار های آن بنشیند, می تواند یک میدان, یک ذرتفروش, و قطعه ای از خاک آفریقا را ببیند . ملکی صدق پادشاه سالیم روی دیواره دژ نشسته بود, و وزش باد شرق را روی چهره اش احساس می کرد. گوسفندها ترسان از ارباب جدیدشان, کنارش منتظر بودند, و از آن همه تغییرات اضطراب داشتند. تنها چیزی که می خواستند, آب و غذا بود. ملکی صدق به کشتی کوچکی می نگریست ,که از بندر جدا می شد . دیگر هرگز آن جوانک را نمی دید ,همانطوری که پس از آن که, یک دهم اموال ابراهیم را گرفت, دیگر هرگز او را ندید . هرچه بود, کارش همین بود. خدایان نباید آرزو داشته باشند, چون خدایان افسانه شخصی ندارند. با این حال, پادشاه سالیم صمیمانه برای جوان آرزوی موفقیت کرد . -نامم را فراموش می کند. باید چند بار تکرارش می کردم در این صورت هر وقت درباره من صحبت می کرد, می گفت که, من ملکی صدق هستم, پادشاه سالیم . سپس شرمگینانه, به آسمان نگریست . -بار خدایا همانطوری که خودت گفته ای, می دانم باطل اباطیل* است. *** پاورقی * (جامعه میگوید باطل اباطیل همه چیز باطل است. انسان را از تمامی مشتقش که زیر خورشید می کشد چه منفعت است؟ عهد عطیق کتاب جامعه صفحات ۲ و )۳ *** اما یک پادشاه پیر هم گاهی باید به خودش مغرور باشد. جوانک اندیشید: آفریقا چه قدر شگفت انگیز است! در قهوه خانه ای نشسته بود, همانند تمام قهوه خانه هایی که در خیابان های تنگ شهر دیده بود. چندین نفر, چپق غولآسایی می کشیدند ,و آن را دست به دست می گرداندند. در آن چند ساعت کوتاه مردانی را دست در دست هم, زنانی را با چهره پوشیده ,و روحانیانی را دیده بود, که به بالای برجهای بلند می رفتند, و شروع به خواندن می کردند. و در این هنگام همه به نوبه خود زانو می زدند, و سر بر خاک می گذاشتند. نزد خود گفت: از رسوم کافران است. وقتی کوچک بود, همواره در کلیسای دهکدشان تمثال یعقوب قدیس مورکش را سوار بر اسب سفید و با شمشیر برهنه ای در دست دیده بود ,که افرادی شبیه به اینها به دست و پایش افتاده بودند. جوانک بدحال بود, و به شدت احساس تنهایی می کرد. این کافران نگاه بد خواهانه ای داشتند. فراتر از آن, در شتابش برای سفر, نکته ای را از یاد برده بود, تنها یک نکته. چیزی راکه میتوانست او را برای مدتها از گنجش محروم بدارد. در آن سرزمین ,همه عربی صحبت می کردند. قهوه چی نزدیک شد, و پسرک با اشاره نشان داد, که همان نوشیدنی را می خواهد که در میز دیگری هم سرو میشود, که چیزی نبود جز چای تلخ. جوانک ترجیح میداد ,باده بنوشد, اما اکنون نباید خودش را نگران چنین چیز هایی می کرد. می بایست فقط به گنجش و به چگونگی دست یافتن به آن, می اندیشید . با فروش گوسفندها پول زیادی به جیب زده بود و می دانست که, پول جادو می کند. آدم ها با داشتن پول, هرگز تنها نمی مانند. تا اندکی بعد شاید در عرض چند روز به احرام می رسید . دلیل نداشت, که آن پیرمرد با آن همه طلا در سینه اش به خاطر تصاحب شش گوسفند, دروغ بگوید . پیرمرد درباره نشانه ها با او صحبت کرده بود, هنگامی که از دریا عبور می کند, به نشانه ها اندیشیده بود . بله! منظور پیرمرد را می فهمید . در مدتی که در دشتهای اندلس بود درک کرده بود, علایم مصیری را که میبایست می پیمود در زمین و آسمان بخواند. آموخته بود, که دیدن پرنده ای ویژه ,نشانه حضور افعی در آن نزدیکیست . و یک بوته خاص نشانه وجود آب در چند کیلومتری آنجاست. گوسفندها, این چیزها را به او آموخته بودند. اندیشید: اگر خدا گوسفندها را آنقدر خوب هدایت می کند, آدمها را هم راهنمایی می کند. و آرام تر شد. به نظرش رسید ,که تلخی چای کمتر شده است. صدایی را شنید که به اسپانیایی می گفت: تو کیستی؟ جوانک احساس راحتی شگرفی کرد. درست هنگامی که به نشانه ها می اندیشید, یک نفر ظاهر شده بود. پرسید: تو از کجا اسپانیایی می دانی؟ تازه وارد جوانی بود که به شیوه جوانان غربی لباس پوشیده بود, اما رنگ پوستش نشان میداد ,که اهل همان شهر است. کم و بیش, هم سن و سال, و هم قد خودش بود. -من اسپانیایی بلدم, فقط دو ساعت با اسپانیا فاصله داریم . -به حساب من چیزی سفارش بده! برای من باده بگیر از این چای متنفرم! تازه وارد گفت: در این سرزمین باده نداریم ,در مذهب ما حرام است. سپس جوانک گفت, که باید خودش را به احرام برساند نزدیک بود که از گنج هم صحبت بکند, اما تصمیم گرفت که, ساکت بماند. وگرنه کاملا محتمل بود, که این عرب هم بخشی از گنج را بخواهد ,تا او را به آنجا ببرد. به یاد صحبت پیرمرد, درباره پیشنهادها می افتاد. -میخواهم اگر می توانی مرا به آنجا ببری . می توانم به عنوان راهنما به تو پول بدهم. -هیچ تصوری داری ,که چطور باید تا آنجا رفت؟