کتاب کیمیاگر
نویسنده : پائولو کوئیلو
ژانر : اجتماعی
قیمت : 30000 تومان
کتاب کیمیاگر
جوانک متوجه شد, که قهوه چی دارد نزدیک می شود, و با دقت به این مکالمه گوش می دهد. از حضور او احساس ناراحتی کرد. اما یک راهنما پیدا کرده بود, و نمی خواست این فرصت را از دست بدهد. تازه وارد ادامه داد: باید از سراسر صحرا بگذری! برای اینکار به پول احتیاج داری باید به اندازه کافی پول داشته باشی . جوانک آن پرسش را عجیب یافت, اما به پیرمرد اعتماد داشت. و پیرمرد به او گفته بود, که وقتی چیزی را بخواهد, سراسر کیهان به نفع او همدست می شوند. پول را از کیسه اش بیرون آورد, و به تازه وارد نشان داد. قهوه چی نیز, نزدیک شد و نگاه کرد. چند کلمه به عربی با هم صحبت کردند. قهوه چی خشمگین می نمود. تازه وارد گفت: حالا برویم. نمی خواهد اینجا بمانیم . خیال جوانک راحت شد. بر خواست تا صورت حسابش را بپردازد, اما قهوه چی او را گرفت و بی وقفه شروع به صحبت کرد. جوانک نیرومند بود, اما در سرزمینی بیگانه بود. دوست جدیدش بود, که صاحب قهوه خانه را به کناری راند و جوانک را به سوی در کشید . گفت: پول هایت را می خواست. تنجه مثل سایر قسمتهای آفریقا نیست . ما در یک بندر هستیم ,و بندرها همیشه پر از دزد هستند. می توانست, به دوست جدیدش اعتماد کند, در وضعیتی بحرانی به او کمک کرده بود. کیسه پول را بیرون آورد, و پولهایش را شمرد. دیگری پولها را گرفت و گفت: می توانیم فردا به احرام برسیم ,اما باید دو شتر بخرم. در خیابانهای تنگ تنجه به راه افتادند. در هر گوشه ای دستفروشها مشغول فروش کالا بودند. سر انجام به وسط میدان بزرگی رسیدند ,که بازار در آن به راه بود. هزاران نفر در آنجا حرف می زدند, می فروختند, می خریدند . سبزیها با خنجرها فرشها با انواع چپق آمیخته بودند. اما جوان از دوست جدیدش چشم بر نمی داشت. هر چه بود, تمام پولش در دست او بود. فکر کرد, آن ها را از او پس بگیرد ,اما گمان کرد, بی ادبیست . آداب و رسوم سرزمین غریبی را که ,در آن قدم گذاشته بود, نمی دانست. به خود گفت: کافیست ,او را زیر نظر داشته باشم. از او خیلی نیرومندتر بود. ناگهان در میان آن شلوغی چشمش به زیباترین شمشیری افتاد, که در آن زمان دیده بود. نیامش از نقره بود. دسته اش سیاه ,و پوشیده از جواهرات بود. جوانک به خود قول داد, که پس از بازگشتن از مصر آن شمشیر را بخرد. از دوستش پرسید: از مغازه دار بپرس, قیمتش چه قدر است؟ اما متوجه شد, هنگام تماشای شمشیر, برای لحظه ای حواسش پرت شده. قلبش فشرده شد. گویی قفسه سینه اش ناگهان تنگ شده بود. می ترسید, به پیرامونش بنگرد. چون می دانست با چه رو به رو می شود. چشمانش تا چند لحظه, همچنان به شمشیر زیبا خیره بود. تا این که سر انجام جریت کرد و برگشت. مردم در گوشه و کنار بازار رفت و آمد می کردند, فریاد می زدند, می خریدند ,فرشها آمیخته با فندقها, کاهوها در کنار سینیهای مسی ,مردان دست در دست هم در خیابان, زنهای چهره پوشیده, بوی غذاهای غله ای ,و در هیچ جا ,در هیچ کجا, چهره دوستش را نمی دید . هنوز سعی داشت فکر کند, به طور تصادفی او را گم کرده. تصمیم گرفت, همانجا منتظر برگشتنش بماند. اندکی بعد, یک نفر به بالای یکی از آن برجها رفت, و آغاز به خواندن کرد. تمامی مردم روی زمین زانو زدند, و سر بر خاک ساییدند . و آنها نیز شروع به خواندن کردند. سپس همچون گروهی از مورچگان کارگر, بساط خود را برچیدند و رفتند. خورشید نیز ,آغاز به رفتن کرده بود. جوانک زمان درازی به خورشید نگریست. تا این که, او نیز در پشت خانه های سفید گرداگرد آن نا پدید شد . به یاد آورد, که همان روز صبح, وقتی خورشید طلوع می کرد, او در قاره دیگری بود. یک چوپان بود, شصت گوسفند داشت, و می خواست با بازرگانی ملاقات کند که, دختری داشت. آن روز صبح, هر آن چه که قرار بود آن روز رخ دهد, می دانست. اما اکنون که خورشید در افق فرو می رفت, در کشوری دیگر بود, بیگانه ای در سرزمینی بی گانه, که حتی نمی توانست زبانشان را بفهمد. دیگر یک چوپان نبود, و دیگر هیچ چیز در زندگی نداشت, حتی پولی برای بازگشت, و آغاز دوباره همه چیز . فکر کرد: همه این حوادث بین طلوع و غروب همین خورشید! و دلش به حال خودش سوخت. چون گاهی در زمانی به کوتاهی یک فریاد ساده, همه چیز در زندگی زیر و رو می شود. پیش از آن که آدم بتواند خود را به آن عادت دهد. از گریستن شرم داشت, هرگز جلوی گوسفندهایش نگریسته بود. با این حال, بازار خالی بود, و او دور از سرزمین مادریش . گریست . گریست ,چون خدا عادل نبود. و به کسانی که به رویاهای خود باور داشتند, چنین پاداش می داد. -در کنار گوسفندانم شاد بودم, و همواره, شادیم را می پراکندم. مردم آمدن من را می دیدند ,و به گرمی مرا می پذیرفتند. اما اکنون, اندوهگین و ناشادم. چه بکنم؟