کتاب کیمیاگر
نویسنده : پائولو کوئیلو
ژانر : اجتماعی
قیمت : 30000 تومان
کتاب کیمیاگر
وقتی با گوسفندهایم دشت ها را می پیمودم, ممکن بود در اثر نیش واقعی افعی بمیرند ,اما این بخشی از زندگی گوسفندها و چوپانهاست. بلورفروش رفت, تا به خریداری برسد که, می خواست, سه جام بلور بخرد. فروشش بیشتر از همیشه شده بود. گویی جهان در زمان به عقب باز گشته بود, به دورانی که ,آن خیابان یکی از جاذبه های تنجه بود. پس از رفتن مشتری به جوانک گفت: عبور و مرور به اندازه کافی زیاد شده, درآمدم به من اجازه میده ,بهتر زندگی کنم, و تو خیلی زود به گوسفندانت برسی . چرا زندگی بیشتر بخواهیم؟ جوان, تقریبا نا خواسته گفت: چون باید از نشانه ها پیروی کنیم . و از آن چه گفته بود, پشیمان شد. چون بلور فروش هرگز با یک پادشاه ملاقات نکرده بود. پیرمرد گفته بود: آن را اصل مساعد می خوانیم .بخت تازه کارها. چون زندگی می خواهد, تو افسانه شخصیت را بزیی . و با این وجود, تاجر آن چه را که او می گفت, خوب می فهمید . حضور آن جوان در این مکان, خود به تنهایی یک نشانه بود. و با گذشت روزها و پولی که به دخلش می ریخت ,از استخدام این جوان اسپانیایی پشیمان نشده بود. هرچند این جوان, بیشتر از آن که سزاوارش بود, پول می گرفت. چون بلور فروش همیشه گمان می کرد, فروش از این بیشتر نمیشود, اما حق العمل قابل توجهی به او پیشنهاد کرده بود. و غریضه اش میگفت که ,پسرک به زودی سراغ گوسفندانش می رود. برای تغییر دادن موضوع بحث پرسید: برای چه می خواستی به احرام بروی؟ جوان از صحبت درباره رویایش پرهیز کرد و گفت: چون همیشه ,دربارشان می شنیدم . اکنون گنج به خاطره ای درد آور تبدیل شده بود, و جوانک از اندیشیدن به آن پرهیز می کرد. تاجر گفت: این جا هیچکس را نمی شناسم که, بخواهد تنها برای دیدن احرام از صحرا بگذرد. احرام فقط کوهی از سنگ هستند. می توانی در باغچه خانه ات یکی بسازی . جوان که برای راه انداختن مشتری تازه وارد دیگری می رفت گفت: شما هرگز رویای سفر نداشته اید . دو روز بعد پیرمرد سعی کرد درباره ویترین با جوانک صحبت کند . گفت: تغییرات را دوست ندارم. نه تو و نه من به قطع آن بازرگان ثروتمند باقی نمی مانیم . اگر او در خرید جنسی اشتباه کند, چندان ضرر نمی بیند . اما ما دو تا باید همواره بار خطامان را به دوش بکشیم . جوان اندیشید: درست است. بلور فروش گفت: ویترین را برای چه می خواهی؟ -می خواهم زود تر نزد گوسفند هایم برگردم. وقتی بخت با ما یار است, باید از آن استفاده کنیم . و برای کمک کردن به او, هر کاری بکنیم .همان طور که او به ما کمک کرد. نام این کار, اصل مساعد است, یا بخت تازه کارها. پیرمرد مدتی خاموش ماند, و سپس گفت:پیامبر قرآن را به ما داد, و در دوران هستیمان تنها پنج قانون را به ما تکلیف کرده. مهمترینش این است که, تنها یک خدا وجود دارد. بقیه اینها هستند: نماز پنج بار در روز, روزه در ماه مبارک رمضان, صدقه به فقرا, از صحبت باز ماند, هنگامی که داشت از پیامبر صحبت می کرد, چشمانش سرشار از اشک شده بود. مرد با ایمانی بود, و هرچند, همیشه تندمزاج بود, اما می کوشید ,همواره مطابق با قانون اسلام بزید . جوان پرسید: و پنجمین تکلیف چیست؟ بلور فروش پاسخ داد: همین دو روز پیش به من گفتی که ,هرگز رویای سفر نداشته ام. پنجمین تکلیف هر مسلمان یک سفر است . ما باید حد اقل یک بار در هر دوره زندگی به سفر مقدس مکه برویم . مکه بسیار دورتر از احرام است, وقتی جوان بودم ترجیح دادم که اندک پولی را که داشتم, در راه افتتاح این مغازخ خرج کنم. فکر می کردم روزی آنقدر ثروتمند می شوم که, بتوانم به مکه بروم. پول هم در می آوردم, اما نمی توانستم کسی را برای مراقبت از بلور ها بگذارم. چون بلورها اشیا ظریفی هستند. در همان زمان افراد زیادی را می دیدم که ,در مسیر مکه, از جلوی مغازه من می گذشتند. در میان آنها زایران ثروتمند هم بودند, که همراه با خادمان و شتر هاشان سفر می کردند. اما بیشترشان, مردمی بسیار فقیر تر از من بودند. همه می رفتند, و خشنود بر می گشتند, و نماد زیارت را بر سر در خانه های خود می آویختند. یکی از آنها کفاشی است که, زندگیش را از راه تعمیر کفشهای دیگران می گذراند. به من گفت که, نزدیک یک سال در صحرا راه رفته, اما وقتی برای خرید چرم کوچه های تنجه را می پیمود, بیشتر خسته می شده. جوانک پرسید: چرا حالا به مکه نمی روی؟ -چون مکه است که, مرا زنده نگه می دارد. چیزی است که تحمل این روزهای شبیه به هم, این جامهای بالای تاقچه ها و ناهار و شام در آن قهوه خانه نکبتبار را برایم قابل تحمل می کند. می ترسم رویایم را تحقق ببخشم, و بعد انگیزه ای برای ادامه زندگی نداشته باشم. تو رویای گوسفندان و احرام را در سر داری ,تو بامن فرق داری ,چون تو می خواهی به رویایت تحقق ببخشی . من فقط رویای مکه را می خواهم.