کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

کتاب کیمیاگر

نویسنده : پائولو کوئیلو

ژانر : اجتماعی

قیمت : 30000 تومان

کتاب کیمیاگر

تا کنون هزاران بار, عبور از صحرا, ورود به میدانی که, کعبه مقدس در آن است, و هفت باری را که باید دورش بگردیم تا بتوانم حجر الاسود را لمث کنم تصور کرده ام.  
کسانی را که کنارم هستند, جلویم هستند, تصور کرده ام و صحبتها و نیایشهایی را که باهم انجام می دهیم  .
اما می ترسم اینها فقط یک فریب بزرگ باشد.  
برای همین ,هنوز رویایم را ترجیح می دهم.  
همان روز بلور فروش به جوانک اجازه داد, که ویترین را بسازد.  
همه نمی توانند به یک شکل رویا ببینند  .
دو ماه دیگر گذشت, و ویترین توانست, مشتریهای زیادی رابه مغازه بلورفروشی بکشاند.  
جوان حساب می کرد, که اگر شش ماه دیگر کار کند, می تواند به اسپانیا برگردد. و شصت راس یا حتی بیشتر ,گوسفند بخرد.  
در کم تر از یک سال گله ای را دو برابر می کرد, و می توانست, با عربها هم معامله کند, چون دیگر صحبت کردن به این زبان را آموخته بود.  
پس از آن روز صبح در میدان, دیگر از اریوم وتمیوم استفاده نکرده بود.  
چون مصر برای او ,همچون مکه برای بلورفروش به رویایی بس دور تبدیل شده بود.  
با این حال, هنوز از کارش راضی بود. و هر لحظه به روزی می اندی شید که, همچون فاتحی در تاریفا پیاده می شود.  
پادشاه پیر گفته بود: یادت باشد که همواره باید بدانی ,چه می خواهی  .
جوان می دانست, و داشت برای رسیدن به آن کار می کرد.  
شاید گنجش این بود که, به آن سرزمین غریب بیاید, با یکدوست ملاقات کند, و بدون نیاز به خرج کردن یک پشیز ,تعداد رمه اش را دو برابر کند.  
به خودش مغرور بود.  
  
چیزهای مهمی آموخته بود.  
مانند: تجارت بلور, زبان بی کلام, و نشانه ها را.  
یک روز عصر, مردی را بالای تپه دید  .
مرد شکایت می کرد که: پس از پیمودن آن سربالایی, هیچ جای مناسبی نیست که ,آدم چیزی بنوشد  
جوان, دیگر زبان نشانه ها را می شناخت. و نزد پیرمرد رفت, تا با او صحبت کند.  
گفت: باید به کسانی که از سربالایی بالا می آیند, چای بفروشیم  .
بلور فروش پاسخ داد: اینجا خیلی ها چای می فروشند.  
-می توانیم در لیوانهای بلور چای بفروشیم  
اینطوری مردم از نوشیدن چای لذت می برند و بلور می خرند.  
چون زیبایی بیشتر از هر چیزی مردم را اغوا می کند.  
مغازه دار, مدتی به جوان نگریست  .
پاسخی نداد.  
اما همان روز عصر, پس از نماز و تعطیل شدن مغازه کنار پیاده رو نشست, و از او دعوت کرد, غلیان بکشد.  
  
چپق عجیبی که عربها می کشند.  
بلور فروش پیر پرسید: دنبال چه هستی؟  
-همان که گفتم باید دوباره گوسفند بخرم. و برای این کار به پول احتیاج دارم.  
پیرمرد چند زغال تازه سر غلیان گذاشت, و پکی طولانی زد  .
-سی سال است که, این مغازه را دارم. بلور خوب و بلور بد را می شناسم و همه زیر و بم این حرفه را می دانم  .
  
به حجم کار و میزان رفت و آمد مغازه ها عادت کرده ام, اگر بخواهی در لیوان بلوری چای بدهی ,مغازه گسترش پیدا می کند.  
آن وقت مجبورم شیوه زندگیم را عوض کنم.  
-و این خوب نیست؟  
-به زندگیم عادت کرده ام. پیش از آمدن تو, فکر میکردم زمان درازی را در اینجا تلف کرده ام, در حالی که, همه دوستانم تغییر کرده اند, ورشکست شدند, یا پیشرفت کردند.  
این موضوع اندوه شگرفی به من می داد. اکنون, می دانم که ,به راستی اینطور نبوده.  
این مغازه همان حجمی را دارد که, همیشه می خواستم داشته باشد.  
نمی خواهم تغییر کنم.  
چون نمی دانم چگونه باید تغییر کنم.  
دیگر به خودم, بسیار عادت کرده ام.  
جوان نمی دانست چه بگوید ,بنا بر این پیرمرد گفت: تو برای من, یک برکت بوده ای. و امروز یک چیز را خوب فهمیده ام  .
  
هر برکتی که پذیرفته نشود, به نکبت تبدیل می شود.  
از زندگیم بیشتر نمی خواهم, و تو به من فشار می آوری که ,ثروتها و افقهایی را ببینم که, هرگز نمی شناختم.  
  
اکنون که آن ها را می شناسم و امکانات عظیم خودم را هم میشناسم, احساسی بد تر از گذشته دارم. 
چون, می دانم, می توانم همه چیز داشته باشم, اما نمی خواهم.  
جوان اندیشید: خوب شد به ذرت فروش چیزی نگفتم.  
همانطوری که خورشید غروب می کرد, مدتی به غلیان کشیدن ادامه دادند.  
به عربی صحبت می کردند, و جوانک از این که میتواند عربی صحبت کند, خوشنود بود.  
زمانی بود که فکر می کرد, که گوسفندها می توانند همه چیز را درباره جهان به او بیاموزند, اما گوسفندها نمی توانستند, به او عربی بیاموزند.  
همانطور که در سکوت, به مغازه دار می نگریست ,فکر کرد: چیزهای دیگری هم باید دردنیا باشد, که گوسفندها نمی توانند یاد بدهند  .
  
چون گوسفندها تنها در جست و جوی آب و علف هستند.  
گمان کنم آنها نباشند که یاد میدهند, این من هستم که, یاد می گیرم  .
سر انجام مغازه دار گفت: مکتوب.  
  
-این دیگر چیست؟  
-برای فهمیدنش باید یک عرب به دنیا آمده باشی .اما ترجمه اش چیزی شبیه به نوشته شده می باشد.