کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

کتاب کیمیاگر

نویسنده : پائولو کوئیلو

ژانر : اجتماعی

قیمت : 30000 تومان

کتاب کیمیاگر

اما پادشاه پیر نه درباره دزد ها صحبت کرده بود, نه صحرا های عظیم ,و نه درباره آنانی که رویاشان را می شناسند, اما نمی خواهند به آنها تحقق بخشند.  
پادشاه پیر نگفته بود که, احرام تنها کوهی از سنگ هستند, و هر کسی می تواند در باغچه خانه اش کوهی از سنگ داشته باشد.  
  
و فراموش کرده بود بگوید, وقتی پول کافی برای خریدن گله ای بزرگ تر, از گله پیشین خود داشته باشد, باید این گله را بخرد.  
  
جوان خرجین را برداشت, و کنار کیسه های دیگرش گذاشت.  
از پله ها پایین رفت.  
پیرمرد مشغول خدمت به یک زوج بیگانه بود, و در همان هنگام دو مشتری دیگر وارد مغازه شدند, و در لیوانی بلور چای نوشیدند  .
  
برای آن ساعت از صبح, جنب و جوش خوبی بود.  
آنجا بود که برای نخستین بار متوجه شد, مو های مغازه دار, به موهای پادشاه پیر بسیار شبیه است.  
لبخند شیرینی فروش را در نخستین روز ورودش به تنجه به یاد آورد. روزی که نه جایی برای رفتن داشت, نه چیزی برای خوردن.  
آن لبخند نیز یادآور پادشاه پیر بود.  
  
فکر کرد: انگار از اینجا رد شده, و ردی از خودش به جای گذاشته.  
و با این وجود, همه مردم این پادشاه پیر را در دورانی از زندگی خود ملاقات نکرده اند.  
هر چه بود میگفت, همیشه بر کسی ظاهر می شود, که افسانه شخصیش را می زید  .
بی وداع با بلور فروش آنجا را ترک کرد.  
نمی خواست گریه کند.  
ممکن بود کسی گریه اش را ببیند ,اما دلش برای آن دوران و همه چیزهای خوبی که آموخته بود, تنگ می شد  .
اعتمادش به خود بیشتر شده بود. و شوق فتح جهان را داشت.  
-به سوی دشتهایی می روم که از قبل می شناسم, تا باز, گوسفند هایم را رهبری کنم.  
و دیگر از تصمیمش خوشنود نبود.  
یک سال تمام برای تحقق رویایی کوشیده بود, و اهمیت این رویا هر لحظه کم تر می شد, چون شاید چون, رویای او نبود.  
  
-که میداند, شاید مثل مرد بلور فروش بودن بهتر باشد.  
هرگز به مکه نمی رود, و با آرزوی رفتن به آن جا زندگی می کند.  
اما اریوم و تمیوم را به دست گرفته بود, و این سنگها نیرو و میل پادشاه پیر را به او منتقل می کردند  .
به طور تصادفی به نظرش رسید که, شاید این هم یک نشانه است.  
به قهوه خانه ای رسید که ,در نخستین روز, به آن جا وارد شده بود.  
آن دزد, دیگر آن جا نبود.  
  
صاحب قهوه خانه یک فنجان چای برایش آورد.  
فکر کرد: همواره می توانم سراغ چوپانی برگردم.  
مراقبت از گوسفند ها را آموخته ام و هرگز آن را فراموش نمی کنم.  
اما شاید دیگر فرصتی برای رفتن به احرام مصر پیدا نکنم.  
پیرمرد سینه پوشی از طلا داشت, و سرگذشت مرا می دانست.  
به راستی یک پادشاه بود. یک پادشاه فرزانه.  
  
تا دشت های اندلس فقط دو ساعت با کشتی راه بود, اما صحرای عظیمی میان او و احرام وجود داشت.  
دریافت که شاید بتوان, در همین موقعیت طرز فکر دیگری داشت.  
در حقیقت دو ساعت بهگنجش نزدیک تر بود, حتی اگر پیمودن این دو ساعت, تقریبا یک سال طول کشیده باشد.  
  
-می دانم چرا می خواهم پیش گوسفند هایم برگردم.  
دیگر گوسفند ها را می شناسم.  
کار زیادی نمی طلبند, و می توانند دوست داشتنی باشند.  
نمی دانم صحرا می تواند دوست داشتنی باشد یا نه؟  اما صحراست که, گنج مرا پنهان کرده.  
اگر نتوانم به آن برسم, همیشه می توانم به خانه ام برگردم.  
اما زندگی ناگهان پول کافی به من بخشیده ,و وقتکافی دارم.  
چرا نروم؟  
در آن لحظه, شادی عظیمی را احساس کرد.  
همواره می توانست به سراغ چوپانی و گوسفندان بازگردد.  
همواره می توانست به بلور فروشی باز گردد.  
  
شاید جهان گنجهای پنهان بسیار دیگری داشت, اما او رویای مکرری را دیده ,و با پادشاهی ملاقات کرده بود, این برای هر کسی رخ نمی داد.  
هنگامی که قهوه خانه را ترک می کرد, خوشنود بود.  
به یاد آورده بود که, یکی از بازرگانانی که برای بلور فروشی جنس می آورد, بلور ها را توسط کاروانهایی می آورد که, از صحرا می گذشتند.  
اریوم و تمیوم را در دست فشرد.  
  
به یاد آورد, که به خاطر آن دو سنگ, دوباره در مسیر گنجش قرار گرفته بود.  
پادشاه پیر گفته بود: همواره کنار آنانی هستیم که ,افسانه شخصیشان را می زیند  .
رفتن تا انبار و فهمیدن این که احرام به راستی چنان دور هستند, خرجی نداشت.  
  
مرد انگلیسی در ساختمانی نشسته بود که, بوی حیوانات, عرق, و خاک می داد.  
نمی شد آنجا را انبار نامید  .
تنها یک طویله بود.  
همچنان که با حواسپرتی, یک نشریه شیمی را ورق می زد, اندیشید: تمام زندگیم را دادم, تا به چنین جایی برسم.  
ده سال مطالعه مرا به یک طویله رسانده.  
اما باید ادامه داد.  
باید به نشانه ها اعتماد می کرد.  
تمام زندگیش, تمام مطالعه هایش, در جست و جوی یگانه زبانی ,متمرکز شده بود که, جهان به آن سخن می گفت.  
  
نخست, به زبان اسپرانتو علاقه مند شده بود, سپس به ادیان ,و سر انجام به کیمیاگری  .