کتاب کیمیاگر
نویسنده : پائولو کوئیلو
ژانر : اجتماعی
قیمت : 30000 تومان
کتاب کیمیاگر
و همچنان که زغالهای غلیان را خاموش می کرد, به جوان گفت که, می تواند فروش چای را در لیوانهای بلور شروع کند. گاهی نمی توان مانع جریان رود زندگی شد . مردم خسته, به بالای سربالایی می رسیدند . سپس, در آن بالا مغازه ای بود, که بلورهای زیبا و چای نعنای شاداب کننده ای داشت. مردم برای نوشیدن چایی وارد می شدند, که در لیوانهای زیبای بلوری ارایه می شد . یکی اشاره می کرد: همسرم هرگز به این فکر نیفتاده بود. و چند قطعه بلور خرید ,چون همان شب مهمان داشت. مهمانانش تحت تاثیر شکوه و زیبایی این استکان ها قرار می گرفتند. مرد دیگری اطمینان می داد که, چای در ظرف های بلور, خوش طعم تر است, چون بلور عطر آن را بهتر نگه می دارد. سومی می گفت: در شرق استفاده از لیوان های بلور, برای صرف چای یک سنت است, چون قدرت جادویی دارد. در اندک زمانی این خبر پخش شد. و افراد زیادی بالای تپه می رفتند, تا مغازه ای را ببینند ,که به پیشه ای کهن, جلوه تازه ای بخشیده بود. چایخانه های دیگری باز شدند, که چای را در استکانهای بلوری ارایه می کردند, اما بالای یک تپه نبودند. و برای همین ,همواره خالی بودند. در مدت کوتاهی ,مغازه دار ناچار شد, دو شاگرد دیگر بگیرد . در کنار واردات بلور, واردات مقادیر عظیم چای را هم به راه انداخت, که هر روز توسط مردان و زنان طالب تشنه چیزهای نو نوشیده می شد . و به این ترتیب ,شش ماه دیگر نیز ,گذشت. جوان پیش از طلوع آفتاب بیدار شد . یازده ماه و نه روز, از زمانی که برای نخستین بار, به قاره آفریقا گام گذاشته بود, می گذشت. ردای عربیش را پوشید ,همان جامه کتانی سفیدی که ویژه چنین روزی خریده بود. دستار را بر سر بست, و آن را با حلقه ای از چرم شتر محکم کرد. صندلهای نویش را به پا کرد, و بدون هیچ سر و صدایی پایین آمد. شهر ,هنوز خفته بود. ساندویچی از حلوا درست کرد, و در لیوان بلور چای داغ نوشید . سپس بیرون در نشست, تا در تنهایی, غلیان بکشد. در سکوت غلیان می کشید ,بدون این که به چیزی بیندیشد . فقط به همهمه پایدار بادی که می وزید ,و بوی صحرا را با خود می آورد, گوش سپرده بود. سپس غلیان را کنار گذاشت, دست در جیب عبایش کرد, و چند لحظه به تماشای آن چه که از درون جیبش بیرون آورده بود, پرداخت. پول زیادی داشت. برای خرید صد و بیست گوسفند, بلیط بازگشت, و مجوز تجارت بین کشور خودش, و این کشور کافی بود. بردبارانه منتظر ماند, تا پیرمرد بیدار شود, و مغازه را بگشاید . سپس دو تایی برای نوشیدن چای ,رفتند. جوان گفت: امروز می روم. برای خریدن گوسفند هایم پول کافی دارم. شما هم برای رفتن به مکه پول کافی دارید . پیرمرد چیزی نگفت. جوان اصرار کرد: دعای خیر شما را هم می خواهم. شما به من کمک کردید . پیرمرد همچنان در سکوت, به آماده کردن چای پرداخت. اما پس از مدتی ,رو به جوان کرد و گفت: به تو افتخار می کنم. تو به مغازه بلور فروشی من, روح بخشیدی . اما می دانی که من, به مکه نمیروم. همانطوری که, می دانی ,خودت برای خریدن گوسفند, بر نمی گردی . جوان هراسان پرسید: کی به شما این را گفته؟ بلور فروش پیر به سادگی گفت: مکتوب. و دعای خیرش کرد. جوان به اتاقش رفت, و هر چه را که داشت, جمع کرد. دار و ندارش از سه کیسه پر تشکیل می شد . وقتی اتاق را ترک می کرد, چشمش در گوشه اتاق به خرجین چوپانی قدیمیش افتاد. سراسر پوسیده بود و تقریبا به کلی آن را از یاد برده بود . کتاب و خرقه اش هنوز در آن بود. وقتی با اندیشه بخشیدن خرقه اش, به پسرکی در خیابان, آن را بیرون آورد, دو سنگ روی زمین غلتید: اریوم و تمیوم . سپس به یاد پادشاه پیر افتاد. و در شگفت شد که, دیر زمانی است که به او نیندیشیده . یک سال تمام بی وقفه کار کرده بود, و تنها به پول جمع کردن اندیشیده بود, تا سر افکنده به اسپانیا باز نگردد. پادشاه پیر ,گفته بود: هرگز از رویایت دست نکش. از نشانه ها پیروی کن . جوان اریوم و تمیوم را برداشت, و دوباره همان احساس غریب به او دست داد, که پادشاه کنارش است. یک سال تمام سخت کار کرده بود, و نشانه ها میگفتند, اکنون وقت رفتن است. اندیشید: درست مثل روز اول بر می گردم, و گوسفند ها به من زبان عربی نیاموخته اند . اما گوسفند ها چیزی بسیار مهم تر به او آموخته بودند, که در جهان زبانی هست, که همگان می فهمند. همان زبانی که جوان برای رونق بخشیدن به آن مغازه به کار برده بود. زبان موجودات ساحل عشق و شور. زبان کسانی که در جست و جوی چیزی هستند که, آرزویش را دارند, و یا به آن ایمان دارند. تنجه, دیگر یک شهر غریب نبود. و احساس می کرد همانطور که توانسته, آنجا را فتح کند, می تواند جهان را هم فتح کند. پادشاه پیر گفت: وقتی آرزوی چیزی را داری ,سراسر کیهان همدست می شود تا بتوانی این آرزو را تحقق بخشی .