کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

کتاب کیمیاگر

نویسنده : پائولو کوئیلو

قیمت : 30000 تومان

کتاب کیمیاگر

یک خرقه چوپانی داشت, و کتابی که میتوانست, با کتاب دیگر مبادله کند, و نیز یک گله گوسفند.  
مهمتر از همه, هر روز به رویای زندگیش تحقق می بخشید  .
  
سفر  
  
هر بار از دشتهای اندلس خسته میشد, میتوانست گوسفندانش را بفروشد, و دریانورد شود.  
هر گاه از دریا خسته میشد, دیگر شهرهای بسیار ,زنهای بسیار ,و فرصتهای بسیاری را برای خوشبختی شناخته بود.  
  
همچنان که به تولد خورشید می نگریست, اندیشید: نمی دانم چطور می توان خدا را در مدرسه الهیات جست.  
هر گاه ممکن بود, راه جدیدی را برای پیمودن پیش می گرفت.  
پیش از آن, هرگز به این کلیسا نیامده بود.  
هرچند, بارها از آن گذشته بود.  
جهان پهناور و پایان ناپذیر بود. و اگر می گذاشت گوسفندانش حتی برای اندک زمانی راهنماییش کنند چیزهای جالبتری هم کشف میکرد  .
  
-مشکل من این است که, گوسفندها نمی فهمند, هر روز راه تازه ای می پیمایند  .
درک نمی کنند که چراگاهها عوض می شوند. و یا فصلهای متفاوتی پیش می آیند  .
چون تنها نگران آب و غذایشان هستند.  
  
و سپس اندیشید: شاید برای همه ما همینطور باشد. جز من, که از وقتی که با دختر بازرگان آشنا شده ام, به زنان دیگر فکر نمی کنم.  
  
به آسمان نگریست .و بر مبنای محاسباتش, پیش از ظهر به تاریفا می رسیدند  .
  
او می توانست کتابش را, با کتابی حجیمتر مبادله کند, تنگ باده ای بخرد, و سر و صورتش را اصلاح کند.  
میبایست, برای ملاقات با دختر, آماده میشد .و نمیخواست, به این احتمال بیندیشد ,که چوپانی دیگر با گوسفندانی بیشتر, پیش از او, برای خواستگاری دختر آمده باشد.  
باری دیگر به آسمان نگریست  .
  
گامهایش را تندتر کرد. و اندیشید: فرصتی پیش آمده که به رویایی تحقق بخشم, که زندگی را جالب میکند  .
ناگهان به یاد آورده بود که, در تاریفا پیرزنی زندگی می کند که, میتواند رویاها را تعبیر کند, و او شب پیش رویایی را دوباره دیده بود.  
زن پیر پسر جوان را به اتاقی در انتهای خانه برد, که توسط پرده ای از نوارهای پلاستیکی رنگی ,از تالار خانه جدا شده بود.  
  
در درون اتاق یک میز, یکتمثال از قلب مقدس عیسی مسیح ,و دو صندلی قرار داشت.  
پیرزن نشست, و از او هم خواست که بنشیند  .
سپس دو دست جوانک را گرفت, و زیر لب دعایی خواند.  
به دعای کولیها می مانست.  
پیش از آن, در راه, به کولیهای بسیاری بر خورده بود.  
سفر می کردند, و اما گوسفندبانی نمیکردند.  
مردم می گفتند: زندگی یک کولی همیشه صرف فریفتن دیگران میشود  .
و نیز می گفتند: که آنها با شیاطین پیمان بسته اند, و کودکان را میدزدند, تا در اردوگاههای مرموزشان, بردگی کنند.  
  
در کودکی همیشه میترسید ,مبادا کولیها او را بدزدند.  
و هنگامی که پیرزن دستهای او را گرفت, این هراس قدیمی باز گشته بود.  
همچنان که میکوشید آرام بماند, با خود می اندیشید: اما تمثال قلب مقدس عیسی اینجاست.  
نمیخواست دستهایش بلرزند و پیرزن, هراسش را بفهمد.  
در سکوت, دعای ای پدر ما را خواند.  
پیرزن بی آن که از دستهای جوان چشم بر گیرد ,گفت: چه جالب!  
و بعد خاموش شد.  
  
جوانک داشت عصبی میشد ,دستهایش بی اختیار شروع به لرزیدنکردند, و پیرزن فهمید  .
جوانک, بی درنگ دستهایش را عقب کشید  .
پشیمان از آمدن به آن خانه گفت: برای کفبینی به اینجا نیامده ام  .
لحظه ای فکر کرد که, بهتر است حق مشاوره را بپردازد, و بی آن که چیزی بفهمد, از آنجا برود.  
داشت به یک رویای تکرار شده, بیش از حد اهمیت میداد  .
پیرزن پاسخ داد: تو برای تعبیر رویا به اینجا آمده ای .و رویا زبان خداوند است.  
هنگامی که خداوند به زبان دنیا سخن میگوید, میتوانم کلامش را تعبیر کنم, اما اگر به زبان روح تو سخن بگوید ,فقط خودت میتوانی بفهمی.و به هر ترتیب من, حق مشاوره ام را می گیرم  .
پسرک اندیشید: یک نیرنگ دیگر  .
  
با این وجود, تصمیم گرفت خطر کند. یک چوپان همیشه در معرض خطر گرگها یا خشکسالیست.و همین است که حرفه چوپانی را چنان هیجان انگیز میکند  .
  
گفت: دو شب پیاپی یک رویا را دیدم .خواب دیدم ,با گوسفندانم در چراگاهی هستم. ناگهان کودکی ظاهر میشود, و شروع میکند به بازی با آن جانورها.  
خوشم نمی آید کسی به گوسفندهایم دست بزند.از بیگانه ها میترسم.  
اما بچه ها میتوانند, بی آن که آنها را بترسانند, به گوسفندها دست بزنند.  
نمیدانم چرا.  
  
نمیدانم چطور جانورها سن و سال انسانها را میفهمند.  
پیرزن گفت: به رویایت برگرد.ماهیتابه ام روی آتش است تازه تو پول کمی داری ,و نمیشود تمام وقتم را بگیری  .
  
پسرک جوان با اندکی دلگیری ادامه داد: کودک تا مدتی با بازی با گوسفندها ادامه داد, و ناگهان دستهایم را گرفت, و مرا تا احرام مصر برد.  
لحظه ای صبر کرد, تا ببیند که پیرزن میداند احرام مصر چیست یا نه  .
اما پیرزن همچنان خاموش ماند.  
  
سپس در احرام مصر, دو واژه آخر را با درنگ به زبان آورد, تا پیرزن خوب بفهمد.