کتاب کیمیاگر
نویسنده : پائولو کوئیلو
قیمت : 30000 تومان
کتاب کیمیاگر
-کودک به من گفت: اگر تا اینجا بیایی ,گنجی نهفته را می یابی . و وقتی می خواست نقطه دقیقش را نشانم بدهد, از خواب پریدم . هر دو دفعه. پیرزن مدتی ساکت ماند. سپس بار دیگر دستهای جوان را با دقت بررسی کرد. گفت: نمیخواهم اکنون چیزی بپردازی ,اما اگر روزی گنج را پیدا کردی, یک دهمش را میخواهم. مرد جوان خندید .از روی خشنودی . پس می تواند پولی را که داشت, پس انداز کند. آن هم به خاطر رویایی که از گنجهای نهفته میگفت. پیرزن حتما یک کولی بود. کولیها ابله هستند. گفت: پس رویا را تعبیر کن . -اول قسم بخور قسم یاد کن که در ازای چیزی که به تو گفتم یک دهم گنجت را به من میدهی! جوان سوگند خورد. پیرزن از او خواست به تمثال مقدس قلب عیسی بنگرد و سوگندش را تکرار کند. سپس گفت: رویایی به زبان دنیاست. قادرم تعبیرش کنم. و تعبیر بسیار دشواریست . بنا بر این گمان میکنم سزاوار سهم خودم, از آن چه می یابی باشم . تعبیرش این است: باید تا احرام مصر بروی ,هرگز صحبتی درباره احرام نشنیده ام ,اما اگر کسی که آن را نشان داده کودکی بوده, معنایش این است که, وجود دارد. در آنجا گنجی را می یابی که ,ثروتمندت میکند . جوان اول شگفتزده شد, و بعد بر آشفت. لازم نبود برای شنیدن این موضوع به جست و جوی این پیرزن بیاید . سر انجام به یاد آورد که, لازم نیست, پولی بپردازد. گفت: لازم نبود وقتم را فقط برای همین صرف کنم. -برای همین بود که گفتم رویای دشواریست .مسایل ساده, غیر عادی ترین مسایل هستند. و تنها فرزانگان می توانند آنها را ببینند . حالا که من فرزانه نیستم, باید هنرهای دیگری را بلد باشم.مثلا کفبینی . -و چطور باید به مصر برسم؟ -من فقط رویا را تعبیر میکنم. نمیدانم چطور باید به آنها تحقق بخشی . برای همین باید زندگیم را با آنچه دخترهایم به من میدهند بگذرانم. -و اگر به مصر نرسم؟ -من هم به پولم نمیرسم. این اولین بار نیست . و پیرزن دیگر چیزی نگفت. از پسر جوان خواست, از آنجا برود, چون تا همانجا هم, خیلی وقتش را گرفته بود. مرد جوان نا امیدانه آنجا را ترک کرد, و تصمیم گرفت, دیگر هیچ وقت رویاها را باور نکند. به یاد آورد, کارهای زیادی برای انجام دادن دارد. به فروشگاه رفت و کمی غذا خرید ,کتابش را با کتابی حجیمتر عوض کرد, و بر نیمکت کنار میدان نشست, تا از باده تازه ای که خریده بود, لذت ببرد. روز روز گرمی بود, و نوشیدنی به دلیل اسرار آمیزی که راز آن هرگز گشوده نخواهد شد, موجب خنکی و رفع تشنگی میشد . گوسفندها کنار دروازه شهر, در طویله یکی از دوستان تازه اش بودند. در آن حوالی افراد بسیاری را می شناخت, و برای همین بود که سفر را دوست داشت. آدم همواره دوستان تازه ای می یافت, و با این وجود, مجبور نبود هر روز کنارشان بماند. اگر آدم همواره همان آدمهای ثابت را ببیند( ,و در مدرسه الهیات چنین بود) احساس میکند بخشی از زندگیش را تشکیل می دهند. و از آنجا که, بخشی از زندگی ما می شوند, هوس می کنند, زندگیمان را هم تغییر دهند. اگر آدم آن طور که آنها انتظار دارند, عمل نکند, به باد انتقادش می گیرند . چون هر کس فکر می کند, دقیقا میداند, که ما باید چه طور زندگی کنیم . اما هرگز نمی دانند, چگونه باید زندگی خودشان را بزیند . مثل زن خوابگزار که نمی دانست چگونه باید به رویاهایش تحقق بخشد. تصمیم گرفت, پیش از راندن گوسفندانش به سوی دشت, صبر کند, تا خورشید کمی پایینتر بیاید . تا سه روز دیگر, کنار دختر بازرگان می بود. آغاز به خواندن کتابی کرد, که از کشیش تاریفا گرفته بود. کتاب حجیمی بود, که از همان صفحه اول به بازگو کردن ماجرای یک مراسم خاکسپاری میپرداخت. از آن گذشته, نام شخصیتها پیچیده بود. فکر کرد, اگر روزی کتابی بنویسد, کاری میکند که, شخصیتها یکی یکی ظاهر شوند, که خواننده ها ناچار نشوند, همه نامها را به خاطر بسپارند. وقتی توانست, فکرش را روی خواندن متمرکز کند, (و دلپذیر بود چون درباره یک خاکسپاری در بلخ صحبت می کرد و در آن آفتاب سوزان احساس خنکای خوشآیندی به او میبخشید) پیرمردی کنارش نشست, و شروع به صحبت کرد. پیرمرد به رهگذران اشاره کرد و گفت: اینها دارند چه کار می کنند؟ جوان به خشکی پاسخ داد: کار می کنند. و خواست وانمود کند که, غرق در مطالعه است. در حقیقت داشت, به چیدن پشم گوسفندها در برابر دختر بازرگان می اندیشید. و این که دخترک مطمین می شد که او می تواند کارهای جالبی انجام دهد.