کتاب کیمیاگر
نویسنده : پائولو کوئیلو
ژانر : اجتماعی
قیمت : 30000 تومان
کتاب کیمیاگر
سپس مشغول بررسی آن شش گوسفند شد, و فهمید, که یکی از آنها لنگ است. جوانک توضیح داد که: مهم نیست .چون او از همه باهوشتر است, و به اندازه کافی ,پشم و گوشت تولید میکند . پرسید: گنج کجاست؟ -گنج در مصر است, نزدیک احرام. جوان وحشت کرد. پیرزن نیز, همین را گفته بود, اما خرجی روی دستش نگذاشته بود. -باید از نشانه ها پیروی کنی ,خداوند, راهی را که هر انسان, باید بپیماید ,در جهان نوشته. تنها باید ,آن چه را که برای تو نوشته شده, بخوانی . پیش از آن که چیزی بگوید ,پروانه ای بین او و پیرمرد, به پرواز در آمد. به یاد پدربزرگش افتاد, وقتی کوچک بود. پدربزرگش گفته بود: پروانه ها نشانه خوش اقبالی هستند. مثل جیرجیرکها, ملخها, مارمولکها, و شبدر شاهپر. پیرمرد که میتوانست, فکرش را بخواند, گفت: دقیقا همانطور است که, پدربزرگت به تو یاد داده. اینها نشانه هستند. سپس ردایش را گشود, و سینه اش را آشکار کرد. جوانک تحت تاثیر چیزی که میدید ,قرار گرفت. و درخششی را به یاد آورد, که روز قبل دیده بود. پیرمرد سینه پوش بزرگی از طلا پوشیده بود. و سنگهای قیمتی روی آن بر سینه داشت. او به راستی یک پادشاه بود. حتما برای فرار از راهزنان, اینطور لباس مبدل پوشیده بود. پیرمرد یک سنگ سفید, و یک سنگ سیاه را که در وسط سینه پوش طلا قرار داشت ,برداشت و گفت: اسم اینها* اریوم و تمیوم* است. *** پاورقی : * (و هارون هنگامی که به حضور خداوند به قدس وارد میشود, نامهای بنی اسراییل بر سینه عدالت و بر قلب خود بگذارد. و اریوم و تمیوم را در سینه بند عدالت بگذار! تا هنگامی که, هارون به حضور خدا می آید, بر قلبش باشد, و در حضور خداوند عدالت بنی اسراییل را همواره بر قلب خود تحمل کن! تورات عهد عطیق سفر خروج آیات بیست و هشت تا سی سپس ترشاتا به آنان گفت: تا هنگامی که کاهنی به همراه اریوم و تمیوم نایستد, نمیتوانند, از قدس الاقداس بخورند. تورات عهد عطیق کتاب عذرا آیه ۳۶۲) *** معنا سنگ سیاه بله, و معنای سنگ سفید خیر است. وقتی نمیتوانی نشانه ها را تشخیص بدهی, این سنگها کمکت می کنند. همیشه پرسشی عملی مطرح کن! اما بیشتر سعی کن, خودت تصمیم بگیری! گنج در کنار احرام است. و قبلا هم این را می دانستی ,اما میبایست شش گوسفند میدادی ,تا من, در تصمیمگیری کمکت کنم. جوانک سنگها را در خرجینش گذاشت, از آن زمان به بعد, خودش باید تصمیم بگیرد . -از یاد نبر که همه چیزها یگانه هستند. زبان نشانه ها را از یاد نبر! و فراتر از هر چیز فراموش نکن که تا پایان افسانه شخصیت, پیش بروی! اکنون می خواهم داستان کوتاهی برایت تعریف کنم. کاسبی فرزندش را فرستاد, تا راز خوشبختی را از فرزانه ترین آدم جهان بیاموزد. پسرک چهل روز در بیابان راه رفت, تا سر انجام به قلعه زیبایی بر فراز یک کوه رسید . مرد فرزانه ای که پسرک می جست, آنجا می زیست . اما قهرمان ما به جای ملاقات با مردی مقدس, وارد تالاری شد, و جنب و جوش عظیمی را دید . تاجران می آمدند و می رفتند. مردم در گوشه و کنار صحبت می کردند. گروه موسیقی کوچکی نغمه های شیرین می نواخت, و میزی مملو از لذیذ ترین غذاهای آن بخش از جهان آنجا بود. مرد فرزانه با همه صحبت میکرد, و پسرک مجبور شد, دو ساعت منتظر بماند, تا مرد فرزانه به او توجه کند . مرد فرزانه, با دقت به دلیل ملاقات پسرک گوش داد. اما به او گفت که در آن لحظه فرصت ندارد, تا راز خوشبختی را برایش توضیح دهد. به او پیشنهاد کرد, تا نگاهی به گوشه و کنار قصر بیندازد, و دو ساعت بعد باز گردد. سپس یک قاشق چایخوری به پسرک داد, و دو قطره روغن در آن ریخت ,و گفت: علاوه بر آن می خواهم از تو خواهشی بکنم. همچنان که می گردی, این قاشق را هم در دست بگیر .اما نگذار روغن درون آن بریزد . پسرک شروع به بالا و پایین رفتن از پلکان قصر کرد. و در تمام آن مدت چشمش را به آن قاشق دوخته بود. پس از دو ساعت به حضور آن مرد فرزانه باز گشت. مرد فرزانه پرسید: فرشهای ایرانی تالار غذاخوریم را دیدی؟ باغ را دیدی,که خلق کردنش برای استاد باغبانی ده سال زمان برد؟ متوجه پوست نوشتهای زیبای کتابخانه ام شدی؟ پسرک شرمزده اعتراف کرد: هیچ ندیده است. تنها دغدغه او این بود, که روغنی که مرد فرزانه به او سپرده بود, نریزد . مرد فرزانه گفت: پس برگرد, و با شگفتیهای دنیای من آشنا شو! اگر خانه کسی را نبینی, نمی توانی به او اعتماد کنی . پسرک قوت قلب گرفت. قاشق را برداشت, و بار دیگر به اکتشاف قصر پرداخت. این بار تمام آثار هنری روی دیوار ها و آویخته به سقف را تماشا کرد. باغ را دید ,و کوههای گرداگردش را. و لطافت گلها را, و نیز سلیقه ای که در نهادنهر اثر هنری در جای خود به کار رفته بود. هنگامی که نزد مرد فرزانه باز گشت, هر آن چه را که دیده بود, با تمام جزییاتش, تعریف کرد.