کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

کتاب کیمیاگر

نویسنده : پائولو کوئیلو

ژانر : اجتماعی

قیمت : 30000 تومان

کتاب کیمیاگر

نه آن زن و نه آن پیرمرد اهمیتی نداده بودند, که او یک چوپان است.  
آدمهایی منزوی بودند, که دیگر ایمانشان را به زندگی از دست داده بودند و نمی فهمیدند که چوپانها سر انجام, به گوسفندهایشان دل می بندند.  
هر یک از آنها را دقیقا می شناخت, می دانست کدام می لنگد, کدام تا دو ماه دیگر می زاید ,و کدام یک از آنها تنبل است.  
  
و نیز می دانست که چگونه پشمچینی کند, و چگونه ضبحشان کند.  
اگر تصمیم میگرفت برود, غمگین می شدند.  
بادی هنگام به وزیدن کرد.  
این باد را می شناخت, مردم آن را باد شرق می نامیدند .چون لشکرهای کفار با همین باد آمده بودند.  
پیش از آشنایی با تاریفا هرگز فکرش را هم نکرده بود, که آفریقا آن قدر نزدیک باشد.  
این خطر بزرگی بود, مورها می توانستند دوباره حمله کنند.  
وزش باد شدت گرفت.  
جوانک اندیشید: بین گوسفندها و گنج گیر کرده ام.  
می بایست بین چیزی که به آن عادت رده بود, و چیزی که دلش می خواست تصمیم می گرفت.  
دختر بازرگان هم بود, اما او به اندازه گوسفندها اهمیت نداشت, چون به جوان وابسته نبود.  
شاید ,اصلا او را به یاد نمی آورد.  
اطمینان داشت, که اگر دو روز دیگر در آن شهر ظاهر نشود, دخترک هیچ متوجه نمی شود.  
برای او همه روزها یکسان بودند ,و هنگامی که همه روزها یکسان باشند, معنایش آن است که آدم دیگر نمی تواند رخداد های نیکی را که هر بار گردش خورشید در آسمان در زندگیش رخ میدهد, درک کند.  
با خود گفت: من پدرم را ترک کردم, و مادرم را, و دژ دهکده ام را.. آنها عادت کرده اند, و من هم.  
گوسفندها هم به نبود من, عادت می کنند.  
از آن بالا, به میدان نگریست  .
ذرتفروش همچنان ذرت بوداده می فروخت.  
زوج جوانی بر همان نیمکتی که روی آن با پیرمرد صحبت کرده بود, نشسته بودند, و مغاذله میکردند.  
به خود گفت: ذرت فروش.  
جمله اش را تمام نکرد.  
شدت باد شرق افزایش یافته بود, و وزش آن را بر روی صورتش احساس می کرد.  
این باد, مورها را آورده بود.  
درست است, اما بوی صحرا, و زنان در حجاب را هم نیز در خود می آورد.  
بوی عرق و رویاهای مردانی را می آورد, که در جست و جوی نا شناخته ها, ماجراجوییها ,طلا و غیره رفته بودند.  
  
اندک اندک به آزادی باد حسادت میکرد, و فهمید, می توان همچون باد شد.  
هیچ مانعی جز خودش وجود نداشت.  
گوسفندها, دختر بازرگان, دشتهای اندلس, فقط مرحله های تحقق به افسانه شخصیش بودند.  
خوب چرا چشم غره میرین؟  گفتم شاید  .
ولی تا جایی که بتونم سعی میکنم که همون طوری که گفتم, هر روز یک قسمتشو بذارم  خوب خیلی حرف زدم بریم سراغ قسمت جدید  
  
ظهر ,هنگام روز بعد, با پیرمرد ملاقات کرد.  
شش گوسفند با خودش آورده بود.  
-تعجب میکنم! دوستم بی درنگ گوسفندها را خرید!  
گفت: تمام زندگیش, در آرزوی این بوده که, چوپان بشود. و این نشانه خوبیست  .
پیرمرد گفت: همیشه همینطور است. آن را, اصل مساعد می نامیم  .
اگر برای نخستین بار, ورق بازی کنی, به یقین برنده میشوی  .
(بخت تازه کارها)  
  
-و چرا چنین است؟  
-چون زندگی میخواهد که, تو افسانه شخصیت را بزیی  .