کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

رمان کلاه داران

نویسنده : مرجان فریدی

قیمت : رایگان

رمان کلاه داران

10 9 8 7 6 5 4 3 2 1شمارش معکوس بووووووووووووم 
با چشمای گرد در حالی که دستام و رو گوشام گذاشته بودم به ازمایشگاه متلاشی شده خیره شدم باران -اااااه عجب دودی بلند شده محیا - الی دمت جیز گل کاشتی 
با شنیدن صدای ماشین اتش نشانی چشم از ازمایشگاه منفجر شده گرفتم و گفتم 
-خب اینو می دونین که باید خصارت بدیم 
هستی - تف به این شانس فکر این جاشو نکرده بودم الناز در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت -خدای من فکرشم نمی کردم بمبم کار کنه من به خودم افتخار می کنم 
همه مون با دهن باز نگاش می کردیم رو به محیا گفتم 
-اه ببند دهنتو دیگه اب دهنت اویزون شده با دستم کلاهم و برداشتم و گفتم 
-مثل نقشه ی چند وقت پیشمون باید یکی چلاغ شه قیافه ی همه شون رفت تو هم 
-اه چیه قیافتون و مث انار چروک می کنین مجبوریم یه تصادف ساخته گی درست کنیم تا از بیمه خصارت بگیریم -الناز- خدارو شکر من که راحتم اون بار زدین پای منو شکستین و دروغ صحنه سازیه یک تصادف و کردیم که بیمه بهمون پول بده 
به قیاقه ی محیاو هستی و باران نگاه کردم و گفتم باشه نوبت ماست باید کلاه کشی کنیم محیا یهو دستش و گرفت سمت چپ دلش و گفت 
-وای فکر نکنم بتونم دستو پام و بشکنم دلم درد می کنه اپانتیسم داره می ترکه 
یعنی دروغ به این تابلویی از کسی نشنیده بودم با اخمای در هم گفتم 
-اپانتیس سمت راست پینو کیو... 
با تعجب زود دستشو گذاشت سمت راست و گفت -اخ اره این طرف بیشتر درد می کنه با لبخند شرارت باری گفتم 
-حالا که فکر می کنم می بینم اپانتیس سمت چپه یکم مبهوت نگام کرد بعد با اخم گفت 
-جهنم بیاید کلاه کشی کنیم ریز خندیدیم کلاها رو از سرشون برداشتن و دادن بهم منم کلام و در اوردم النازم بانیش شل بهمون نگاه می کرد کلاه باران طوسی کلاه من مشکی کلاه محیا بادمجونی کلاه هستی انابی بود 
-من همه ی کلاه هارو می ندازم هوا من باید کلاه هستی رو بگیرم هستی مال منو باران مال محیا و محیا مال بارانو 
اماده 321و کلاهارو هم زمان پرت کردیم هوا هممون مث این گاوا هستن که پارچه ی قرمز می بینن رم می کنن تند تند این ور و اون ور می دوییدیم تنها یک قدم دیگه مونده بود تا دستام به کلاه انابی هستی برسه که باران درحالی چشماش لوچ شده بود و مث جت لی پرش یک متری می زد تا کلاه و بگیره روم فرود اومد و با صدای الناز که گفت 
تموم چشمام و باز کردم 
احساس کردم همسایه مون که مث بلدزر می مونه روم افتاده به سختی بارانو پرت کردم اون ور و گفتم خاک تو سر هشت پات کنن با دیدن باران که کلاه من دستش بودوهستی و محیا کلاه به دست فهمیدم که باید چن ماه گچ و رو پام تحمل کنم.  
 ***********************
-اما اخه چرا...  
اقای داوری -همین که گفتم همین الانشم به خاطر رتبه ی بالا تون تو رشتتون و شاگرد بودنتونه که اخراج نشدین خودم ترتیب انتقالتون و دادم 
الناز -ا خوب اقای مدیر ما چی کار کردیم که می خواید از این دانشگاه انتقالمون بدین با حرص به پای گچ گرفتم که به خاطر ضربه ی هستی بود نگاه کردم اقای داوری مدیر دانشگاه با اخمای در هم گفت 
-بگید چه کارا که تو این دو هفته نکردید محیا -خب شما نام ببر.  
اقای داوری -چسبوندن یک بسته ادامس مزی به شلوار استاد باکری.-شکستن شیشه ی پنجره ی کلاس استاد اصدخواه -شکستن سر امیری یکی از دانشجو ها - تقلب سر امتحان اونم با هنزفری از زیر مغنعه - انداختن چهار تا 
موش تو کلاس پخش کردن صدای سگ تو کلاس و فراریه همه - انداختن قرص چرک خشک کن تو بخاری که بوی 
گند کل دانشگاه و برداشتو همه رو از امتحانا انداختین خط انداختن ماشین استاد باکری و اخر از همه منفجر کردن ازمایشگاه با رنگ صورتی اگه تا حالا هم اخراج نشدین 
به خاطر پارتی تون و هوشتون بوده 
دهنمون از کارایی که خودمو ن انجام داده بودیم باز شده بود 
باران - ا اقای داوری من که ماشین استاد باکری رو خط خطی نکرده بودم فقط با چاقو رو ش نوشته بودم استاد دوستون داریم درسته بد خط شده بود ولی این علاقه ی مارو نشون می ده 
الناز -ا استاد اگه من ازمایشگاه و ترکوندم به خاطر این بود که استاد با کری مارو دیگه تو ازمایشگاه راه نمی داد منم 
احساساتم جریهه دار شد به خودم که اومدم دیدم ازمایشگاه دیگه سفید نیست صورتیه البته یکی دو تا جاشم ترکید 
محیا - بابا منم نمی خواستم شیشه ی کلاس و بشکونم فقط می خواستم مگس رو بکشم هیچی هم جز سنگ دم دستم نبود 
هستی - اقای داوری منم دلم نمی خواست سر اقای امیری رو بشکنم خب هرچی می گفتم از سر راهم بره کنار نرفت منم با کیف زدم تو سرش از کجا می دونستم می خوره به گلدون 
-اقای داوری منم که اصلا اهل تقلب نیستم هندز فری هم تو گوشم بود داشتم به محیا وسط امتحان امید واری می دادم که خوب جواب بده 
تازه تقصیر منم نیست که استاد رو ادامس من نشست الناز - تازه به من چه که قرص چرک خشک کنم از دستم افتاد تو بخاری