رمان کلاه داران
نویسنده : مرجان فریدی
قیمت : رایگان
رمان کلاه داران
هستی -من از کجا می دونستم باران صدای اس ام اس من و صدای پارس سگ گذاشته که استاد از کلاس فرار کنه -اقای مدیر همسترای من به اون نازی ترس نداشت که همه فرار کردن کلاه داران 9 چشمای اقای داوری به قرمزی می زد یه داد بلند کشیدوگفت -بییییرووووون که من با اون پای چلاغم به طرف در تقریبا دویی دم ********************** به در بیمارستان خیره شدم با کمک بچه ها از 206مون پیاده شدیم شبیه پنگوئن راه می رفتم بچه ها هم هی دستم می نداختن بلاخره رسیدیم به جایی که باید گچ پام و باز می کردن دکتره که اول با دیدن شکلکای روی گچ پام با تعجب نگامون می کرد ولی بعدش دلش و گرفته بود و می خندید به شکلکا نگاه کردم کار باران بود بر خلاف این که همیشه نقاشی های خوشگلی می کشه این بار با خودکار سبز روی گچ پام یک الاغ و کشیده بود که دوتا پاهاش و بلند کرده بودو ادمکی که من باشم و کشیده بود که خره در حال لگد زدن منه دهن ادمکم یک متر باز شده و به عقب پرت شده بود روی خره هم نوشته بود هستی اخه هستی به خاطر کمر بند مشکیش پاهام و شکست البته قبلش سه تا بی حسی به پاهام زده بودم محیا هم که شکل یک کف پا رو برام کشیده بود و پا رو خیلی زشت کشیده بود چندش بود قیافه ی باکری با اون خال گوشتی رو دماغشم برام هستی کشیده بود النازم که ازمایشگاه ترکیده رو کشیده بود هرچند ازمایشگاهه هم ادم و یاد دسشویی عمومی پارک ملت می نداخت تازه بوش که ازاون بدتر ادم از عطر خوشش کاملا به کما میرفت .. همون بهتر که ترکوندیمش خدا رو شکر نصف فک و فامیل محیا شهید بودن و از این نظر ما همیشه پارتی داشتیم دکتره هم بلاخره گچ و باز کرد با دیدن پام یه جیغ بنفش کشیدم لامصب کپی پایی بود که محیا واسم کشیده بود انگار کپک زده بود ناخونام به سیاهی می زد و موهای پامم در اومده بود منظرش چندش تر از فیلم ترسناک مادر جنی بود ... به پای راستم نگاه کردم پای سفید که لاک فیروزه ای روش خود نمایی می کرد و با صندلای ابیم خوشگل بود وحالا پای چپم که چروک بود و به سبزی می زد الناز با چشمای گرد شده چشم از دو تا پاهام گرفت و گفت -تفاوت را احساس کنید با حرص گفتم -هستی الا..که خشتکت جلوی همه ی بچه های دانشگاه پاره شه ببین چه جوری زدی پاهامو گوهی کردی دکتره ماشال...خوش خنده هم بود قش قش می خندید کلاه داران 10 هستی- بابا من باید پاتو یه جوری می شکستم که تو ده بیست روز خوب شه که شکستم پوست خودت رنگ این ماست سطلیه ی زود رنگ عوض می کنه باران- هستی مگه فقط ماست سطلی ها سفیدن که میگیماست سطلی همه ی ماستا سفیدن هستی- نه خیر ماست سطلی ها سرشون چروک چروک پوست اینم الان چروکه جیغ زدم -واقعا الان دارید سر ماست بحث می کنید محیا که از خنده قرمز شده بود گفت -رویا باین پات تیمورم نمی گیرتت منظورش از تیمور پسر همسایمون بود بر عکس اسم بزرگونش از این پسرای اوا خواهریا بود از اونا که جون ندارن شلوارشون و تو پاشون نگه دارن قیافم و جمع کردم و گفتم گم شو بابا ***** پاهام دیگه جون نداشت مرخصی رد کرده بودیم و من و الناز و باران اومده بودیم تهران دنبال خونه چون اقای داوری مدیر دانشگاهمون تو شیراز خیر سرش برامون تو تهران دانشگاه جور کرده بود محیا و هستی هم وسایلا رو توی شیراز جمع می کردن این سیزدهمین خونه ای بود که تو این دو روز دیده بودیم یکی چون چند تا دختر تنها بودیم خونشو نمی داد اون یکی چون پسر داشت می ترسید تا به قول الناز خدایی نکرده اغفالش کنیم اون یکی واسه شوهرش می ترسید اون یکی پول زیاد می خواست اون یکی خونه دور بود اون یکی کوچیک بود از طرفی هم مامان زنگ می زد و همش می گفت بیخیال دانشگاه شیم و برگردیم شیراز با یک بد بختیی پدر و مادرامون و راضی کرده بودیم که بزارن تو تهران پر از شغال اخ ببخشید همون گرگ درس بخونیم... از طرفی هم بابای باران باهامون اومده بود تا هم خیال خودش هم خیال پدر و مادرامون از بابت جامون راحت شه بی حوصله روی صندلیه کافی شاپ لمیده بودیم و من و باران و النازم مث نخورده ها به جون بستنیمون افتاده بودیم بابای باران یا همون عمو رضا هم با لبخند مارو نگاه می کرد باران در حالی که دور لبشو مثل سگ لیس می زد گفت -بابا حالا چی کار کنیم ما چهار روز بیشتر مرخصی نداریم کلاه داران 11 عمو رضا با لبخند گفت -غصه نخورین حل می شه گوشیه عمو زنگ زد و با لبخند گفت باباته رویا منم لبخندی زدم که جواب داد -سلام محمد .اره الان پیش منن نه هنوز .جدی .باشه پس ادرس و بفرست باشه داداش ممنون و قطع کرد -چی شد عمو باران و النازم با کنجکاوی به عمو خیره بودن که بالبخند گفت -گویا یکی از همکارای بابات یه خونه طرفای دانشگاهتون داره بابات راجب به اجاره باهاش حرف زده این خونه به