کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

رمان معشوقه من جلد اول

نویسنده : سلنا شمس

قیمت : رایگان

رمان معشوقه من جلد اول

" سیوان"  
 
_ مامان من دوست ندارم کسی تو زندگیم دخالت کنه  
 
_ من که تا حالا کاری به زندگیت نداشتم فقط میگم به فکر ازدواج باش که داره دیر میشه  
 
_ اصلاً هم دیر نمیشه هنوز بیستو هفت سالمه  
 
_ پس شرط بابات چی میشه ؟ 
 
_ اون هیچ غلطی نمیتونه بکنه ... من میتونم با در آمد شرکتم بهترین زندگی رو برات بسازم نگران چیزی نباش  
 
_ من نگران زندگیم نیستم ... نگران خودتم ... سیوان تو پدرتو نمیشناسی اگه ازدواج نکنی خیلی برات بد میشه  
 
_ من که مخالف ازدواج نیستم فقط کسی برای ازدواج مد نظرم نیس  
 
_ مگه دختر خالت نسیم چشه ؟  
 
تلخ و جدی گفتم :  
 
_ جندس  
 
_ عع ... سیوان !؟  
 
_ چیه مگه دروغ میگم ؟ 
 
_ این حرفا رو درباره دختر خالت نزن ... خالت بفهمه ناراحت میشه  
 
_ نیست که از هرزه بازی های دخترش بی خبره ؟ 
 
_ خب نسیم رو ولش ... تو بگو از کی خوشت میاد؟ 
 
با نگاه شیطنت باری گفتم:  
 
_ از تو  
 
با حرص گفت :  
 
_ سیوان!  
 
_ جون سیوان ؟ 
 
_ جدی میگم  
 
_ منم جدی گفتم کسی برای ازدواج مد نظرم نیس  
 
_ باشه بلاخره زندگی خودته ... ولی دور اون دوست دخترای جلفت خط بکش گفته باشم ها ؟ 
 
دوباره با لحن شیطنت آمیز گفتم:  
 
_ خدا رو چه دیدی شاید عاشق یکیشون شدم  
 
_ وای به حالت سیوان ... صبر کن ببینم نکنه واقعاً یکیشونو دوست داری ... اره سیوان ؟؟؟ 
 
_ فعلا نه ... ولی احتمالش هست 
 
_ وای خدا ... به من فقط همین یه پسر رو دادی ولی اندازه صد تا پسر اذیتم میکنه  
 
_ مامان فداتشم حرص نخور ... مگه چکار کردم ؟ 
 
_ با همین حرفات داری حرصم میدی  
 
بغلش کردم و سرشو بوسیدم :  
 
_ شوخی بود زندگیم ...  
 
_ بازم تاکید میکنم سیوان پدرتو دست کم نگیر اون میتونه یه کاری انجام بده که...  
 
_ که چی ؟ اون موجود پدر من نیس هزار دفعه بهت گفتم نگو پدرت ... الان هم باید برم دیگه دیرم شده  
 
_ باشه پسرم ... حواست به رانندگیت باشه  
 
_ چشم مامان ... توام حواست به خودت باشه  
 
تا دم در همراهیم کرد که دوباره بغلش کردم و پیشونیش رو بوسیدم...  
 
_ خب دیگه من باید برم  
 
_ سعی کن بیشتر بهم سر بزنی ...  
 
_ همین جمعه ها رو به زور میام خیلی کار تو شرکت هست فردا صبح یه جلسه مهمی دارم حتماً باید باشم اگه دیر کنم امیر خونم رو می ریزه  
 
_ به امیر نامرد هم بگو یه سری بیاد اینجا دلتنگشم  
 
_ اونم درگیر کار و شرکته ... الانم داره کاراشو برای یه سفر اماده میکنه میخواد بره روسیه دیدن خانوادش  
 
_ قبل از رفتنش حتما بیاد  
 
_ چشم با خودم میکشونمش ... فعلا خداحافظ مامان  _ به سلامت پسرم  
 
سوار ماشین شدم و به سمت تهران روندم ... از چالوس تا تهران تغریباً دو ساعت راهه البته اگه ترافیک همیشگی نباشه..  
 
تو راه ذهنم رفت پیش چند سال پیش وقتی مردی که به ظاهر بابامه ... به خاطر اینکه مامانم بهم توجه میکنه طلاق داد  
 
منظورم از توجه چیز خاصی نیس ... فقط مثل همه مادر ها به پسرش می رسید و دوست داشت آینده خوبی داشته باشه  
 
یه خونه تو چالوس به نام مادرم کرد و با زن دیگه ایی ازدواج کرد ... اصلاً نمیدونم با خودش چند چنده ! 
 
آخه کدوم پدری از پسرش متنفره ! جوری که دلش میخواست منو تو بد ترین حالت ممکن ببینه  
 
منو امیر تو دانشگاه با هم اشنا شدیم ... هم سن و سالیم و رشته دوتامون عمران بود و هر دو درسخون و زرنگ بودیم  
 
پدر و مادر امیر برای عروسی خواهرش الناز به روسیه سفر کردن ولی دیگه بر نگشتن و همونجا موندگار شدن اما امیر موند ایران تا دوتایی شرکت سپهرتاج رو راه بندازیم  
 
تغریباً 3 سال طول کشید تا شرکت به اینجارسید که الان هست ... اسم شرکت هم مخلوطی از فامیل من سپهری و امیر که تاج بخت هستش بود...  
 
چند روزی میشه که آگاهی استخدام منشی گذاشتم چون منشی شرکت ازدواج کرد و استعفا داد ... کارام بدون منشی خیلی سختن...  
 
بعد از سه ساعت به خونه رسیدم ... ساعت دوازده شب بود و من حسابی خسته شده بودم و دلم خواب میخواست...  
 
کتمو در اوردم و روی مبل ها انداختم ... به سمت اتاقم رفتم ... دکمه های پیراهنمو باز کردم و انداختم رو اپُن  
 
در اتاقمو باز کردم که نگاهم به عسل افتاد ... داشت ناخن هاشو روی تخت خواب من لاک میزد  
 
با دیدنم در لاک رو بست و به سمتم امد و با عشوه گفت:  
 
_ سلام عشقم خوش امدی  
 
_ سلام  
 
خواستم به سمت حمام برم که دستاشو دور گردنم حلقه کرد و لباشو روی لبام گذاشت که پسش زدم و غریدم 
 :
 
_ عسل برو کنار خستمه حوصلتو ندارم  
 
بدون توجه به پس زدنش گفت:  
 
_ خیلی دیر کردی من پیتزا سفارش دادم میخوای برات بزارم ؟ 
 
_ ترافیک بود ... خستمه یه دوش میگیرم بعد میخوام بخوابم  
 
و قبل از اینکه حرف دیگه ایی بزنه رفتم تو حمام و یه دوش بیست دقیقه ایی گرفتم که حالم جا امد  
 
حوله رو دور کمرم بستم و از حموم بیرون امدم که عسل رو سینی به دست مقابلم دیدم