رمان معشوقه من جلد اول
نویسنده : سلنا شمس
قیمت : رایگان
رمان معشوقه من جلد اول
_ عشقم بیا یه لقمه بخور معده درد نگیری _ گفتم که خستمه و خوابم میاد اشتها هم ندارم بدون شونه کردن موهام و حتی لباس پوشیدن به سمت تخت خواب دو نفرم رفتم ... لاک های عسل رو روی زمین پرت کردم که جیغی کشید و شروع کرد به غر زدن بی خیال خوابیدم روی تخت و پتو رو روی سرم کشیدم ... چشام گرم خواب شدن که چراغ اتاق خاموش شد و عسل بغلم خزید... سرشو روی سینه برهنم گذاشت و با انگشت های ظریفش خط های فرضی روی سینم می کشید پنج دقیقه نگذشته بود که لبای داغشو روی گردنم گذاشت و شروع به مک زدن گردنم شد _ نکن توله خودمم با شنیدن صدای خمار و غرق در شهوتم خندم گرفت ... مثل اینکه بدم نمی امد ؟ اونم با شنیدن صدای خمارم لبخندی زد و لبای داغشو روی لبام گذاشت ... من آدم بی اراده ایی نیستم ولی مرد و نیازش در یک حرکت سریع جاهامونو عوض کردم و روش خیمه زدم که لبخند محوی زد روش خم شدم و لبامو به گوشش چسبوندم و گفتم: _ تحریکم میکنی هوم ؟ _ اهوم _ پس صبر کن تا جوابشم بگیری لباس خوابشو تو تنش جر دادم و سرمو توی گردنش بردم و مک های عمیقی زدم ... اونم حوله دور تنمو باز کرد و دستشو روی مردونگیم گذاشت دستشو پس زدم و بین پاهاش نشستم ... خواست چیزی بگه که با یه ضرب خودمو واردش کردم جیغی از درد کشید و روتختی رو با دستاش فشرد ... همونطور که کمر میزدم سرمو نزدیک گوشش بردم و یه گاز ریزی از گوشش گرفتم که اه غلیظی کشید با لحن خمار و غرق در شهوت لب زدم: _ امشب یه جوری جیغتو در میارم که دیگه جرات نکنی بیای سمتم خواست دستاشو دور گردنم حلقه کنه که از روش بلند شدم و ضربه هامو شدید تر کردم که با درد گفت: _ اه .. سیوان .. یوا .. ش .. اخ _ هیس ... فقط ناله کن جوجه شهوتی من انقدر محکم تل*مبه زدم که بیست دقیقه ایی ار*ضا شدم و خودمو روی سینه های گردش خالی کردم چند تا دستمال برداشتم و عسل که از بی حالی به خواب رفته بود رو تمیز کردم و خودم رفتم تو حموم و بعد از تمیز کردن خودم و شستن صورتم که پر از رژ قرمز رنگ عسل شده بود بالشتم رو برداشتم و روی مبل سه نفره هال خوابیدم " نفس" نگاهی به مامان انداختم که مثل همیشه داشت خیاطی میکرد ... اروم رفتم پیشش نشستم: _ مامانی ... فداتشم _ باز چکار کردی ؟ با ناز گفتم: _ هیچ به خدا من دخمل خوبیم _ بگو _ چی بگم ؟ _ همون چیزی که به خاطرش قیافتو مثل گربه شرک کردی لبخندی زدم و گفتم : _ خب ... چیزه .. مامان یادته بهت گفتم دنبال کار میگردم ؟ _ توام یادته بهت گفتم دنبال کار نگرد ؟ _ خب مامان من خسته شدم از بی کاری ... خیاطی هم در آمد خاصی نداره که بشه باهاش زندگی کرد _ خیلی هم در آمدش خوبه و کفایت میکنه ... مگه ما چند نفریم ؟ _ مامان فکر میکنی من نمی دونم شبا نمیتونی از کمر درد بخوابی ؟ _ هر انسانی در سن من کمر درد و پا درد میگیره چه ربطی به خیاطی داره ؟ _ مامان !؟ مگه تو چند سالته همش چهل و سه سالت بیشتر نیس... هر چند باشه طبیعیه مامان تورو خدا بزار منم کار کنم ... نمیتونم تا سال آینده که کنکور دارم بشینم تو خونه _ مثلاً چکار ؟ _ امده بودم بهت بگم یه شرکت عمران نیاز به منشی داره _ وای نفس ... همینم مونده بری منشی بشی _ مگه منشی چشه ؟ کار بدیه ؟ _ نخیر کار بدی نیست ... ولی من دوست ندارم تو محیطی باشی که پر از مرده _ مامان چه ربطی داره ... _ ربط داره که دارم میگم ... من دوست ندارم یکی مزاحمت بشه _ شرکت سپهر تاج یه شرکت بزرگ و معروفیه ... الکی که نیس یکی بیاد مزاحمم شه ؟ _ ولی بازم مطمئن نیستم _ بزار برم ببینم محیطش چجوریه من که دنبال دردسر نیستم فقط دوست دارم کمک دستت باشم ... اصلاً شاید قبولم نکردن ؟ با دیدن مامان که غرق در فکر به پارچه ها زل زده بهش نزدیک شدم بغلش کردم و گفتم: _ انقدر نگرانم نباش مثلاً نوزده سالمه _ ولی به نظرم هنوز بچه ایی _ وا ... مامان! ساعت کاریش چطوره ؟ نمیدونم حقوقش چی ؟ _ باز نمیدونم _ پس چی میدونی ؟ از کجا فهمیدی که این شرکت نیاز به منشی داره؟ _ سمانه بهم گفت _ حالا کی میخوای بری ؟ _ فردا صبح ساعت شیش بیدارم کن _ باشه _ مامانی یادت نره ؟ نخیر یادم نمیره مرسی فداتشم خدانکنه دردونم بعد از گفتن شب بخیر رفتم تو اتاقم و به سمانه زنگ زدم که زود جواب داد: _ راضی شد ؟ _ کوفت سلامتو خوردی ؟ _ دِ بگو دیگه خاله سوگل راضی شد ؟ با خوشحالی اره ایی گفتم که سمانه جیغی کشید و گفت : _ فقط امید وارم قبولت کنن ... آخه اقای سپهری یه آدم سرد و یه دندس تو بشین واسم دعا کن برو بابا خوابم میاد ساعت یازده شبه خیلی خری _ توام خری که داری باهام حرف میزنی و زبونمو میفهمی