رمان معشوقه من جلد اول
نویسنده : سلنا شمس
ژانر : عاشقانه
قیمت : رایگان
رمان معشوقه من جلد اول
خودش کنه... نرسا حرف میزد اما من تمام فکرم پیش سیوان بود. .. من سیوان رو میخواستم ... یعنی الان چکار میکنه ؟ " سیوان " مامان از خوشحالی دیدن من و امیر نزاشت حتی استراحت کنیم و میگفت تا وقتی که شب شه شماها باید پیش من بشینید که خیلی دلتنگتونم درباره ی سفر امیر حرف میزدیم که مامان گفت : _ سیوان _ جانم _ برای شرط بابات چکار کردی ؟ با حرف مامان صورت نفس تو ذهنم امد .. مگه میتونم با دختری غیر از نفس ازدواج کنم ؟ با صدای امیر به خودم امدم: _ سیما جون پسر عاشق شده مامان با شنیدن حرف امیر لبخندی زد و با خوشحالی گفت: _ جدی سیوان ؟ کیه اسمش چیه ؟ چجوری با هم اشنا شدین ؟ _ اسمش نفس ... یه هفته ایی میشه تو شرکت استخدام شد و الان منشی منه _ سیوان خانوادش چی ؟ مثل اون منشیت نباشه که... _ نه مامان به خدا دختر خوبیه امیر با لبخند گشادی گفت : _ سیما جون ساده بگم مثل دوست دخترای سیوان نیس مامان با لبخند گفت : _ کی بیام تهران ببینمش ؟ دوست دارم باهاش اشناشم _ فعلا زوده مامان _ نخیر کجاش زوده ؟ دیشب بابات زنگ زد گفت هفته اینده میاد شرکت دیدنت ... حتما میخواد درباره زن گرفتنت باهات حرف بزنه عصبانیت تمام وجودمو گرفت و با اخم گفتم : _ مگه من اون دفعه بهش نگفتم حق نداره زنگ بزنه ؟ مامان تو چرا جوابشو میدی ؟ _ خب خیلی زنگ زد... بلند داد زدم : _ اون موجود پدر من نیس ... مامان حق نداری جوابشو بدی به خدا اگه فهمیدم یه بار دیگه زنگ زد و جوابشو دادی دیگه نمیام اینجا امیر با اخم گفت داد نزنم و مامان با بغض گفت : _ اگه جوابشو نمی دادم میومد اینجا _ غلط کرده ... فقط بفهمم اینجا امده خودم میکشمش تا یه ملت ازش راحت شن بعد از تموم شدن حرفم با عصبانیت از روی مبل بلند شدم و بدون در نظر گرفتن صدا زدن مامان بیرون رفتم " نفس " بعد از کلی گریه نرسا خوابید منم رفتم پیش مامان و زن عمو که دیدم اونا هم خوابن ... ظهر بود و چون از سفر برگشته بودن خستشون شده بود ولی من اصلا خوابم نمی امد و عمو هنوز نیومده بود ... حوصلم شدید سر رفته بود که در خونه زده شد ... برای اینکه کسی بیدار نشه زود شالم رو روی سرم گذاشتم و در رو باز کردم نوید بود که با دیدنم لبخند کریهی زد و وارد خونه شد ... منم در رو بستم سعی کردم زود برم اتاقم که نزدیک آشپزخونه دستمو کشید و منو بین خودش و دیوار خفت کردد _ نوید .. ولم کن _ هیس ... من که کاریت ندارم .. فقط دلم برات تنگ شده _ ولم کن باتوام... با اخم شدیدی گفت : _ خفه شو تا خفت نکردم _ ازت متنفرم خندید و گفت: _ ولی من عاشقتم شالمو از سرم کشید و سرشو توی گردنم برد و گاز گرفت ... خواستم جیغ بکشم که با یه دست دوتا دستامو بالا سرم گرفت و با دست دومش جلوی دهنمو گرفت گریم گرفته بود و صورتم خیس از اشک شده بود ... چند دقیقه بعد سرشو از گردنم بیرون اورد و با چشمای خمار از شهوت و صدای گرفته ای گفت: _ خیلی خوشمزه ایی لعنتی _ ن.. نوید .. تو .. تورو خدا .. ول .. ولم کن.. _ چون دوست دارم ولت میکنم ولی دفعه بعد خودتو بکشی ام ولت نمی کنم تا دستامو ول کرد رفتم تو اتاقم و یه گوشه نشستم ... انقدر بی صدا گریه کردم که همونجا روی زمین خوابم برد " سیوان" ساعت 9 شب بود که برگشتم خونه رفتم تو اتاق امیر ... داشت با گوشیش ور می رفت که با دیدنم گفت: _ خوش امدی اقای سیوان ... کجا بودی از ظهر تا الان ؟ _ بیرون _ چرا اینجوری با مادرت رفتار کردی ؟ از موقعی که رفتی تا چند دقیقه پیش همش گریه میکرد و نگرانت بود با تعجب به امیر نگاه کردم و قبل از اینکه دوباره حرفی بزنه از اتاقش بیرون رفتم و وارد اتاق مامان شدم ... روی تخت خوابش خوابیده بود ... بهش نزدیک شدم که فهمیدم بیداره لعنت به من که موقع عصبانیت نمی فهمم دارم چکار میکنم ... مامان تقصیری نداشت ولی من خیلی باهاش بد رفتاری کردم کتمو در اوردم و روی تخت کنارش دراز کشیدم ... از پشت بغلش کردم که دور خورد و مقابلم خوابید با دیدن چشمای پر از اشکش از خودم بدم امد ... بغلش کردم و سرشو بوسیدم و اشکاشو پاک کردم _ مامان ... غلط کردم تو فقط گریه نکن ... باشه زندگیم با بغض بهم نگاه کرد که کلافه از روی تخت بلند شدم و خواستم از اتاق برم بیرون که با صدای مامان ایستادم _ سیوان ... من هر کاری کردم به خاطر خودت بود ... میدونم از پدرت خوشت نمیاد برای همین جوابشو دادم و بهش گفتم بیشتر بهت فرصت بده به سمتش برگشتم و بغلش کردم: _ اخه من هزار دفعه بهت گفتم جوابشو نده ... من از پس خودم بر میام دوست ندارم باهاش حرف بزنی _ من دوست ندارم ناراحتی تو رو ببینم