کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

رمان معشوقه من جلد اول

نویسنده : سلنا شمس

ژانر : عاشقانه

قیمت : رایگان

رمان معشوقه من جلد اول

_ چقدر مونده تا تموم شدن وقت صیغه ؟  
 
_ پنج ماه  
 
_ دیوونه ایی به خدا ... با همه این کارایی که کرده تا پنج ماه تحملش میکنی ؟ مجبور نیستی که  
 
_ من که نمیدونستم یه ماه خونه نبود  
 
_ الان که فهمیدی  
 
_ فردا باهاش حرف میزنم که بره گورشو گم کنه  
 
" نفس "  
 
یه ساعت بعد صدای زنگ خونه به صدا در امد ... 
مامان با خوشحالی رفت تا در رو باز کنه منم روسری پوشیدم و به استقبال عمو اینا رفتم  
 
اول از همه زن عمو رو بغل کردم که گفت :  
 
_ سلام عزیزم خوبی ... چه بزرگ شدی ماشاالله خوشکل بودی خوشکلتر شدی  
 
_ ممنون زن عمو جون خوش امدی  
 
بعدشم نرِسا که با دلتنگی بغلش کردم و بعد از خوش امد گویی رفتم تو بغل عمو علی ... مردی که مثل پدرم دوسش دارم  
 
_ سلام دخترم خوبی  
 
_ سلام عمو جونم ... شما خوب باشید منم خوبم  
 
بوسه ایی روی سرم زد و از بغلش جدا شدم ... با لبخند و دلتنگی بهم نگاه میکرد ... چهار ساله هم رو ندیدیم و خیلی دلتنگش شده بودم  
 
همه رفتن تو هال که مامان به سمتم امد و گفت :  
 
_ نوید داشت یه چیزی از ماشین در میاورد برو ببین چرا دیر کرد  
 
_ مامان به من چه اخه  
 
با چشم غره مامان اخم کردم و رفتم بیرون ... از روبه رو شدن با نوید اونم بعد از دو سال یکمی استرس داشتم ...  
 
رفتم بیرون که دم در باهاش رو در رو شدم ... شاید نوید ارزوی هر دختری باشه ولی کابوس منه  
 
با دیدنم لبخندی زد و گفت :  
 
_ سلام خانومم ..  
 
با عصبانیت و اخم گفتم:  
 
_ من خانومت نیستم  
 
قهقه ایی زد و منو سفت بغل کرد و بوسه ایی روی گردنم زد و بغض کردم  
 
_ نوید ... ولم کن  
 
_ جون نوید .. خب دلتنگتم خوشکلم  
 
دیگه اشکام داشتن می ریختن که ازش جدا شدم و رفتم تو ... یه لیوان اب خوردم که یخورده حالم جا امد و رفتم تو هال  
 
عمو علی با دیدنم گفت :  
 
_ بیا پیشم بشین دخترم  
 
رفتم و کنارش نشستم که بغلم کرد و پیشونیمو بوسید ... زن عمو گفت :  
 
_ دخترم چیه علی جان ... باید بگی عروسم چون قراره عروسم شه  
 
با این حرف زن عمو نوید لبخندی زد و بهم خیره شد ... زن عمو خوشحال بود ولی نرِسا خوب میدونه من علاقه ایی به نوید ندارم برای همین با ناراحتی بهم نگاه کرد  
 
عمو منو بیشتر به خودش فشرد و رو به زن عمو گفت:  
 
_ چه با نوید ازدواج کنه چه نکنه دختر من میمونه  
 
نمیدونم عمو هم از نارضایتی من خبر داشت یا نه ولی از این حرفش چیزی نمیتونستم برداشت کنم. .. 
مامان گفت :  
نفس دخترم پاشو با هم سفره رو بچینیم  
 
_ چشم مامان  
 
نِرسا از جاش بلند شد و گفت :  
 
_ منم میام کمک  
 
مامان اخم کرد و گفت :  
 
_ عزیزم تازه از سفر امدی خسته ایی بشین منو نفس همه چیز رو اماده کردیم  
 
ولی نرِسا با لجبازی امد و کمک کرد تا نهار رو بزاریم ... از شانص بدم دور سفره پر بود و فقط کنار نوید جا خالی بود...  
 
خواستم بگم اشتها ندارم که نشینم پیش نوید که نرِسا قبل از من کنار نوید نشست و گفت :  
 
_ بیا بشین دیگه نفس  
با لبخند کنارش نشستم و شروع کردیم به نهار خوردن ... از اینکه هوامو داشت خیلی ممنونش بودم 
 
بعد از نهار عمو گفت داره میره دنبال کار های خونه ایی که خریده بود و هر چه مامان اصرار کرد چند شب رو مهمون ما باشن قبول نکرد  
 
مامان و زن عمو تو اتاق نشسته بودم و با هم صحبت میکردن نوید هم نمیدونم کجا رفته بود و منو نرِسا کنار هم روی تخت خوابم نشستیم...  
 
یکمی از این چهار سال برام تعریف کرد و از پسری که عاشقش بود و به خواستگاریش امد ولی عمو علی راضی به این وصلت نبود و دلیلش اینه که پسره ایرانی نیس و اهل تایلنده  
 
نِرسا یکمی بهم خیره شد بعد گفت :  
 
_ نفس تو چی با پسری دوست نشدی ؟ 
دوست که نه ... ولی فکر کنم عاشق شدم  
 
_ واقعاً ؟! کی ؟؟؟  
 
_ رئیس شرکتی که توش کار می کنم  
 
_ مگه کار هم میکنی ؟  
 
_ اره یه هفته میشه که مشغول کار شدم و منشی یه شرکت 
 
_ خب اونم دوست داره ؟  
 
_ اره ... همیشه نگاهش با نگاه بقیه فرق میکرد و رفتارشم همینجوری تا روزی که خودش اعتراف کرد  دوسم داره  
 
_ از اول برام تعریف کن چجوری با هم اشنا شدین ؟ 
 
همه چی رو از اول تا اخر براش تعریف کردم البته با سانسور ... نرِسا خیلی خوشحال شد و گفت :  
_ نفس حواست به نوید باشه داداشمه و خوب میشناسمش ... اون تا وقتی که تورو به دست نیاره اروم نمیگیره و اگه بفهمه پای کسی در میونه به هم می ریزه  
 
_ آخه من چکار کنم هزار دفعه بهش گفتم دوست ندارم  
 
_ منم باهاش حرف زدم ... بهش گفتم عشق اجباری نیس ولی نمیره توی کلش  
 
_ نِرسا به نظرت باز ازم خواستگاری میکنه ؟  
 
_ ببخشید اینو میگم نفس ... ولی نوید همه ما رو کشوند اینجا به خاطر اینکه رسمی ازت خواستگاری کنه  
 
با این حرف نرِسا بغض کردم و اشکی از گوشه چشمم روی چکید که نرِسا منو بغل کرد و گفت :  
تو قبول نکن بابا نمیزاره نوید به اجبار تورو زن