
رمان اوج لذت
نویسنده : ملیسا حبیبی
ژانر : عاشقانه
قیمت : 29000 تومان
رمان اوج لذت
انقدر غرق توی حال و هوای خودش بود که متوجه نشد چی گفتم. چشمام سیاهی رفت و قبل از اینکه دوباره صداش کنم موبایلش رو برداشت و با لبی خندون شماره گرفت. یکدفعه ضعف شدیدی بهم دست داد و نشستم روی مبل، مامان شروع کرد به صحبت کردن. من فقط نگاهم روی حرکاتش میچرخید و ذهنم پر شده بود از صحنههای دیشب. اون ثانیههایی که گذشت به هیچ عنوان پاک شدنی نبودن و اینهمه تلاش من برای انکارشون بیفایده بود. نمیدونم چقدر گذشت و چند بار قامت حامد و تک تک اجزای صورتش از ذهنم گذشت ولی زمانی به خودم اومدم که مامان ولوم موزیک رو برد بالا. کلافه بلند شدم به سمت حیاط برم بلکه نور آفتاب بدنم رو گرم کنه و از دردم کم بشه. _ کجا دخترم؟ بیا قر بده ببینم با چشمای گشاد شده نگاهی به مامان که در lحال رقصیدن بود کردم و تک خندهی مصنوعی کردم با اکراه پرسیدم: _ مامان دیگه دارم بهت مشکوک میشماا چرا هیچی نمیگی بهم که چیشده انقدر سرخوشی مامان همینطور که به سمتم میومد گفت: _ چرا نگم مامان جان؟ آدم خبر خوب رو که پنهون نمیکنه رو به روم ایستاد و با تموم شدن جملش یهو دستم رو گرفت کشید که من اشهد خودمو خوندم. انقدر بدنم تیر کشید که به زور سعی در حفظ ظاهر داشتم. با خوشحالی و ذوق همینطور که من رو مجبور به رقص میکرد گفت خانواده یکتا قبول کردن بریم خواستگاری چشمام چهارتا شد و مات ایستادم. مامان بدون توجه به من چشمکی حوالم کرد و ادامه داد: از طرف شرکت شرکت بابات هم سفر مشهد قبول شدیم. انقدر خبر اولش غیرمنتظره بود که دومی نتونست متعجبم کنه نامحسوس با حالتی که تظاهر به خوشحالی میکردم سمت مبل رفتم و نشستم. _ واقعااا؟ _ آره دخترم ولی اول میریم مشهد و میایم بعد میریم خواستگاری، از همونجا هم حلقه رو میگیریم. انگار یکتا چه تحفهای بود که مامان براش ذوق داشت. چه عجلهایه؟ هنوز بله نداده دنبال حلقه افتادن. این جمله رو بلند گفتم که مامان همینطور که صدای آهنگو کم میکرد گفت: _ دختر دلت روشن باشه ، از هیچکس پنهون نیست یکتا چقدر دلش پیش داداشته. ندیدی چطور توی تولد مثل پروانه دور حامد میگشت؟ پوزخندی روی لبم نشست؛ مامان ندیدی یکتا حشره چطور مثل مار دوره یه پسره میخزید که بال زدناش دور حامد یادت بره..