رمان عشق دیرینه
نویسنده : ناشناس بی احساس
ژانر : عاشقانه
قیمت : رایگان
رمان عشق دیرینه
رمان عشق دیرینهوبسایت آکورمان
akoroman.ir
#پارت_1
#فصل_اول
در ورودی مهدکودک رو، با اضطراب باز کردم.با دیدن یسنا کوچولوم، که روی مبل نشسته و تو بغل مربیش جمع شده بود قلبم داشت مچاله میشد.
با ترس رفتم سمتش و اونم با دیدنم از بغل مربیش پرید پایین و دوید سمتم.نشستم رو زانومو محکم بغلش کردم.
محکم گردنم رو بین دستای کوچولوش گرفته بودو گریه میکرد.نگران،کمی از خودم جداش کردم و یا وارسی کلی با چشم انجام دادم:
-جانم دخترم.....گریه نکن بگو چی شده؟
-اون پسره لبمو بوسید....
مات تو چشمای یسنا نگاه کردم
پسره لبای یسنا رو بوسیده؟به معنای واقعی هنگ کرده بودم....
گیج به جایی اشاره کرده بود نگاه کردم،تازه متوجه مرد هیکلی درشتی شدم که روی مبل نشسته بود و پسر بچه بورچشم رنگی ای رو بین بازوهاش گرفته بود.
نگاهم بین یسنا و پسره در حال گردش بود که یسنا، دوباره با گریه گردنم رو محکم گرفت و گفت:
- خواستم مشل سما که اونطفه زدی تو تهن اون مرده منم بزنمس اما نداشت...(خواستم مثل شما که اون دفعه زدی تو دهن اون مرده بزنمش اما نذاشت) کم کم اخمام رو کشیدم توهم. آروم دستای یسنا رو از دورم باز کردم .
به مربیش نگاه کردم و گفتم:
- ببرش تو اتاق .
به یسنا نگاه کردم و گفتم:
- با ستاره جون برو من صدات می کنم، باشه؟
درحالی که چشمای خوشگلش خیس بود و اشکای روی گونه هاش، عین مروارید غلطون بودن ،"باشه" بامزه ای گفت و رفت سمت مربیش و باهم رفتن .
وقتی از رفتنشون مطمئن شدم، از جام بلند شدم .
مدیر مهد با نگرانی شروع کرد به تندتند توضیح داد:
- باور کنین اینطوری نیست. یه برخورد ساده بوده که یسنا جون براش سوءتعبیر شده ...
نگاه سرد و خشنی به مدیر انداختم و گفتم:
- چرا باید اینقدر نزدیک باشن که همچین برخوردی صورت بگیره؟ آرامشم، آرامش قبل از طوفان بود .
#پارت_2
بزور خنده ای کرد و گفت:
- بچه ان دیگه ...
سری به معنای فهمیدن تکون دادم و گوشیم رو برداشتم. اصلا نگاهی به اون پدر و پسر ننداختم. درحالی که شماره عمومحمد رو می گرفتم، ازشون فاصله گرفتم اما مدیر عین جوجه اردک زشت دنبالم می اومد، نگاه تهدید آمیزی بهش انداختم که ایستاد .
بعد از چند تا بوق، تلفن رو جواب داد:
- بله؟
- سلام عموجان!
- سلام دخترم!
- حالتون چطوره؟ خوبین؟
- ممنون عزیزم... چه زود دلت تنگ شد! همین دیشب همو دیدیم که .
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- راستش عمو تو مهد برای یسنا یه مشکلی پیش اومده .
-چی شده؟
- یکی از پسرا خواسته به یسنا تعرض کنه .
مدیر مهد سریع گفت:
- ای وای خاک به سرم...! اصلا اینطوری نیست ...
چشم غره ای بهش رفتم و این بار، عصبی گفتم:
- میگم بیان در اینجارو تخته کننا!...
عمو هم عصبی گفت:
- خیلی خب... خیلی خب... من الان میام اونجا .
- ممنون، منتظرم .
تماس رو قطع کردم و اینبار مستقیم به پسر بچه - که خودش رو از ترس تو بغل باباش پنهون کرده بود - نگاه کردم. چشمای دریایی پسر، با نگاهم سریع پر از آب شد و مظلومانه گفت:
- من... من عاشق یسنا شدم... فقط می خواستم مطمئن شم، بعد با بابام بیام خواستگاریش .
با چشمای گرد شده نگاهش کردم. پسره به دنبال تایید سریع سرشو بلند کرد و به باباش خیره شد:
- مگه نه بابا؟
پدره خندید و دستی تو موهای پسرش کشید .
عصبی رفتم سمتش که پدره، سریع پسربچه رو گذاشت روی مبل و خودش به دفاع از پسرش جلوم قد علم کرد .
تو یه قدمی هم ایستادیم و خصمانه تو چشماش نگاه کردم اما اون انگار بیخیال بود که لبخند کج هم روی لباش بود .
تو یه تصمیم آنی، با مشت کوبیدم تو دهن باباهه!
انتظارشو نداشت. سرش چرخید و گوشه لبش پاره شد .
استخون های دستم به شدت درد می کرد اما جلوی خودم رو گرفتم. با دست دیگه ام ،انگشت اشاره ام رو تهدید وار سمت پسر بچه وحشت زده گرفتم و گفتم:
- یکبار دیگه نزدیک دخترم بشی این مشت رو تو دهن تو میزنم .
با غیظ به مدیر که ترسیده بود نگاه کردم و گفتم:
- مدارک و وسایل دخترم رو جمع کنین... از اینجا می برمش. فکر هم نکنین که می تونین قسر در برین... با بهزیستی و آموزش و پرورش طرفتون میکنم ...
#پارت_3
به سمت اتاق بازی ای که مال یسنا بود رفتم و درو باز کردم .
- یسنا مامان بیا .
سریع بلند شد و اومد سمتم. لباساش رو بهش پوشوندم. موقع لباس پوشوندن بود که متوجه کبودی سریعی که پشت دستم ایجاد شده بود شدم. باید برم عکس بگیرم، حتما مو برداشته .
از مهد اومدم بیرون و گفت:
- آقایی به اسم محمد نصیری میان، وسایل رو تحویل میگیرن و حقتون رو میزارن کف دستتون!
اینو به مدیر گفتم و سریع با یسنا زدم بیرون شماره عموم رو دوباره گرفتم:
- نزدیکم دخترم!
-عمو منو یسنا میریم. شما، وسایل یسنا رو هم بگیرین لطفا. نمیخوام دیگه به اون مهد
بره .
- باشه دخترم، من پیگیری میکنم .
- ممنون .
خواستم ماشین رو روشن کنم، دستم تیر کشید. چشمام از دردش جمع شد اما سعی
کردم اهمیت ندم. به سختی دنده عوض کردم و راه افتادم .
یسنا: دشتت چلا اینطولی سده؟( دستت چرا اینطوری شده؟) لبخند کمرنگی به دخترکم زدم و گفتم:
- خورده به در دخترم... نظرت چیه تو رو الان ببرم پیش خاله فاطمه؟
- آخ جون... اله بلیم میخوام با نازنین زهلا بازی تونم.(آخ جون... اره بریم میخوام با نازنین زهرا بازی کنم) لبخندی زدم و گفتم:
- باشه فقط مواظب باشیا... نازنین زهرا هنوز کوچولوعه .
- چسم.(چشم)
بالاخره بعد از کلی جون کندن رسیدیم، پیاده شدیم و دکمة آیفون رو زدم، بعد از چند ثانیه صدای فاطمه اومد:
- سلام، خوش اومدین. بیاین بالا .
-ممنون فاطمه جان. یسنا یکم پیشت بمونه، من بیرون کار دارم .
- باشه، بفرست بیاد بالا .
درو باز کرد، یسنا رو سوار آسانسور کردم و خودم درو بستم .
دیگه جون رانندگی نداشتم. رفتم سمت خیابون اصلی و یه تاکسی گرفتم و راهی بیمارستان شدم .
#پارت_4
توی بیمارستان، قضیه رو براشون تعریف کردم. سریع عکس گرفتن. مشخص شد مو برداشته و آاتل بستنش .
بعد از حساب کردن هزینه اومدم بیرون. تا رسیدن به خونه فاطمه، تو فکر بودم که آخه چطور ممکنه همچین آدمایی پیدا بشن...؟ عه عه عه! مرتیکه بی شعور تازه به پسرش می خنده ...
من باشم سیاه و کبود می کنم پسرمو... مشخص از بابای نسناسش یاد گرفته این بی شرمی هارو ...
یاد حرف یسنا افتادم. گفت که می خواست مثل من بزنه تو دهن یارو! خنده ام گرفتم .
دوروز پیش رفته بودیم با یسنا پارک، یکی عین کنه افتاده بود دنبالمون و در نهایت، وقتی دیدم خیلی هیز و پروعه یه سیلی زدم تو گوشش .
پولو حساب کردم و پیاده شدم .
زنگو زدم و بعد از مدتی باز شد. فاطمه اومد استقبالم که با دیدن دست آتل اتل بندیم
لبخند روی لبش ماسید:
- با خودت چیکار کردی دیوونه؟ خندیدم و گفتم:
- دعوا کردم ...
وارد خونه شدم. عمو محمد و خاله شیرین، مامان و بابای فاطمه هم اونجا روی مبل نشسته بودن و بچة فاطمه، نازنین زهرا، که 5 ماهش بود تو بغلشون بود .
عمو، با دیدن دستم خنده خنده گفت:
- اوه اوه... پس بگو... صورت طرف رو دیدم، فکر کردم با چیزی زدی نگو دست خودتم زدی ناکار کردی!...
خنده ای کردم و با خاله روبوسی کردم و نشستم روی مبل. یسنا سریع دوید و اومد تو بغلم نشست و دستمو نگاه کرد و گفت:
- ایلی دلد میتونه؟(خیلی درد میکنه؟) لبخندی زدم و لپش رو بوسیدم:
- نه عزیزم ...
به عمو محمد نگاه کردم و گفتم:
- چی شد؟
- هیچی؛ یه آشنا تو بهزیستی داشتم، تماس گرفتم اونم با یه کارشناس اومدن و فیلم دوربینا رو نگاه کردن. مشخص بود تقصیر کار، پسرس واینکه سعی داشتن ماست مالی
کنن قضیه رو. براشون خیلی گرون تموم میشه ...
- فاطمه، دست نازی رو گرفت و بردش تو اتاق تا ما بتونیم حرف بزنیم، کلافه گفتم:مرتیکه جلو روم وایستاده داره از پسرش دفاع میکنه. و می خنده بهش ...
#پارت_5
عمو محمد سری تکون داد و گفت:
- اینطور معلومه که با مدیر مهد، نسبت فامیلی داشتن. مربیش بهم گفت: اگر گریه های یسنا نبود اصلا قصد نداشتن اینو بهت بگن .
آهی کشیدم و گفتم:
- هر دم از این باغ، بری می رسد... تا میام یکم جمع و جور شم، یه مشکل جدید درست میشه ...
عمو: خب زندگی همینه دیگه بابا جان ...
به زمین خیره بودم و داشتم فکر میکردم که فاطمه اومد و گفت:
- بنظر من ببرش این مهدی که سرکوچه ما باز شده. تازه تاسیسه و اهمیت وحساسیتشون بیشتر .
سری تکون دادم و گفتم:
- فکر کنم باید مرخصی بگیرم. با این دستی که داغون کردم، نمی تونم برم سرکار. احتمالایه هفته مرخصی بگیرم و تو خونه با یسنا باشم. دوباره، از هفته بعد می برمش همین مهدی که میگی ...
خاله شیرین: فکر خوبیه... خیلی خودتو با کارت مشغول کردی...باید یه وقتی هم برای اون بچه بزاری که حس کنه حاضری از کارت برای اون بزنی .
به نشونة تایید حرفاش، سر تکون دادم .
بعد از خوردن ناهار، ماشینم همونجا موند و عمو محمد و خاله شیرین، ما رو رسوندن خونه و رفتن .
یسنا که حسابی خسته و خواب آلود بود، لباساش رو برای اولین بار، بخاطر دست من ،تنها عوض کرد و روی تختش دراز کشید و منم طبق عادت، براش قصه گفتم و خوابید .
پیشونیش رو بوسیدم و بلند شدم و رفتم بیرون. رفتم سمت آشپزخونه. کار کردن با یه دست، عذابی بود برای خودش .
با یه دست، قهوه درست کردم و با همون دست، تو فنجون ریختم و رفتم سمت تراس شیشه ایم .
خونة بزرگ و پنت هوس و ... نداشتم؛ ولی وقتی این خونه 100 متری رو خریدم، هنوز آماده نشده بود، گفتم برام تراس شیشه ای بزنه که کلاً یه دیوارش شیشه ای باشه ...
#پارت_6 پرده رو کنار زدم، روی صندلی گهواره ایم نشستم و به بیرون خیره شدم .
اینجا رو، با پول مهریه ام خریدم .
یاد مردی که امروز دیدم افتادم ..."مردی که با مشت زدم تو صورتش...".
اگر چند سال پیش بود، جرأت همچین خبطی رو نداشتم، اما الان ...
***
با یسنا اومدیم شهربازی.
یسنا خیلی خوشحاله و مدام این طرف و اون طرف، ورجه وورجه می کنه ...
سوار قطار اسباب بازی کردمش و پشت میله ها، با خنده، براش دست تکون می دادم .از قطار که پیاده شد، رفتیم ماشین بازی. چون کوچیک بود، گفتن منم باید همراهش سوار بشم .
کنار یسنا نشسته بودیم و منتظر بودیم ماشینا پر بشن تا روشنش کنن، که چشمم به پدر و پسر موذی امروزی افتاد که حواسشون به ما نبود. هرکدومشون، یه ماشین سوار شدن. وقتی ماشینا روشن شد، پامو روی گازش فشار می دادم و یسنا، فرمون رو می چرخوند .
سعی کردم نسبت به اونا بی اهمیت باشم... انگار که اصلاً ندیدمشون. اما اونا، مثل اینکه برنامة دیگه ای داشتن ...
با پرت شدنمون به جلو، نگران به یسنا نگاه کردم. اما اون کمربند داشت. کمکش کردم فرمون رو بچرخونه تا ماشین بپیچه. چشمم به کسی افتاد که از عقب بهمون زده بود . همون پدره بود ...گوشه لبش، کبود و زخم ... با دیدنمون، ابرویی بالا انداخت و دست تکونداد که عصبی، نگاهمو ازش گرفتم ...
به محض دور زدن، با ماشین پسرش تصادف کردیم. رسماً مارو گیر انداخته بودن ...
یسنا با بغض گفت:
- چرا نمی ذارن ماشین بازی کنیم؟ آهی کشیدم و گفتم:
- برای اینکه یه مشت مریض روانین!
وقت بازی که تموم شد، ما کلاً دو دور هم نتونسته بودیم بزنیم... چون یا پدره، یا پسره میزدن به ماشینمون .
از ماشین پیاده شدم و با دست سالمم، یسنا رو بغل کردم و اوردمش بیرون. به سمت خروجی رفتیم و اومدیم بیرون که یسنا گفت:
- مامان بریم استخر توپ .
#پارت_7 لبخندی
زدم و گفتم:
- بریم عزیزم .
براش بلیط خریدم و اون رفت تو استخر. منم از پشت شیشه داشتم نگاهش می کردم که پسره هم رفت تو استخر... عصبی، خواستم برم سمت مسئولش تا یسنا رو صدا کنه ،که پدره جلوم ظاهر شد:
- می بینم دستتون آسیب دیده ...
با عصبانیت به چشماش خیره شدم و گفتم:
-برای زدن یه مشت دیگه هنوز قوت داره!
خنده آروم و ملیحی کرد و گفت:
- صد البته... دست سنگینی هم دارین .
و دستی به چونه اش کشید. نگاهم به داخل استخر کشیده شد که یسنا و پسرش داشتن باهم توپ بازی میکردن .
یسنا برگشت نگاهم کرد و با خنده برام دست تکون داد و منم، بهش لبخندی زدم. مرد گفت:
- من فرید هستم... فرید رادفر .
نیم نگاهی بهش انداختم که گفت:
- هرچند اسم شمارو هم می دونم... یمنا روشنی ...
پشت چشمی براش نازک کردم و نگاهمو ازش گرفتم. وقتی مدیر مهد از فامیلاشونه ،مشخصه که اطلاعات دادن براش، کاری نداره .
رادفر: می خواستم برای رفع کدورت، شما و یسنا رو دعوت کنم به شام .
کلافه برگشتم سمتشو گفتم:
- یه لطفی کنین و سر راهمون سبز نشین ...
از کنارش رد شدم و به سمت مسئولش رفتم و گفتم یسنا رو صدا کنه .
یسنا اومد بیرون که گفتم:
- بریم عزیزم؟
- یکم دیگه بازی کنم؟ با لحن گول زننده ای گفتم:
- نظرت چیه بریم نشونه گیری؟ کلی اسباب بازی ببریم!
کمی فکر کرد و سریع قبول کرد. اومدیم بیرون و به سمت دکه نشونه گیری رفتیم .
- دختر خوشگلم؟
- بله مامانی؟
- دیگه با اون پسره بازی نکن... باشه؟
- با نولان؟ باشه!
- آافرین گل دخترم .
#پارت_8
به غرفه که رسیدم، برای سه تا توپ بهش پول دادم .
توپو تو دست چپم گرفتم و به یسنا گفتم:
- کدومو بزنم؟
یسنا هیجان زده بالا و پایین پرید و به سختی با قد کوتاهش به جایی اشاره کرد:
- اونا ... اونا ...
خوشبختانه هردو دستم تو پرتاب قوی بود. برای همین، به هدف زدم که یسنا، هیجان زده جیغ زد و دست زنان بالا و پایین پرید .
- آخ جون.... مامانی تو بهتلینی!(مامانی تو بهترینی).
منو فروشنده، جفتمون خندیدیم به هیجانش، که صدای آشنایی از کنارم اومد:
- چطوره مسابقه بدیم؟
برگشتم فرید و نولان رو دیدم. کلافه خواستم یه چیزی بارش کنم که یسنا با هیجان گفت:
- نولان مامانیم زد به تدف(هدف) نولان با غرور گفت:
- بابا فرید من نشونه گیریش قوی تره!
وارفته به یسنا نگاه کردم. این به من قول نداده بود که با این پسره حرف نمیزنه؟!
با صدای فرید، نگاهمو از یسنای حواس پرت گرفتم:
- چطوره یه مسابقه بدیم؟ شرط می بندیم؛ اگر من بردم، با ما میاین برای شام و اگر شما بردین، هرچی شما بگین .
کلافه شدم. آخه درسته دست چپم قوی بود، اما مسلماً نمی تونستم برنده بشم .
یسنا و نولان هیجان زده گفتن:
- آخ جون مساقبه!
احتمالاً منظورشون همون مسابقه بود .
مسئول اونجا، که یه مرد جوان بود، با خنده گفت:
- قبول کنین خانم. ببینین بچه ها چه هیجان زده ان
پشت چشمی براش نازک کردم و کلافه گفتم :
- باشه اگر من بردم دیگه نمی خوام ببینمتون!
فرید، لبخند از خود مطمئنی زد و گفت:
- باشه ... اگر بردین ...
نگاهمو از چشمای پر از شیطنتش گرفتم .
#پارت_9
پسره، بهم هر کدومون یه توپ داد و فرید گفت:
- خوب، شما یه توپ زدی ... نوبت منه .
کلافه، نفسمو فوت کردم. اونم دست راستش رو برد عقب و توپ رو پرتاب کرد و خورد به هدف .
نولان و یسنا هیجان زده بالا و پایین پریدن .
با دست چپم توپ رو بردم عقب و تو دلم گفتم:
- خواهش میکنم به هدف بخور .
پرتاب کردم که خوشبختانه به هدف خورد نفس راحتی کشیدم. به فرید نگاه کردم ،لبخندش هنوز رو لبش بود. یه توپ دیگه گرفت و برگشت یه نگاه به من کرد، چشمکی زد که اخمام رو کشیدم تو هم. پرتاب کرد که خاک تو سر، خورد به هدف .
عصبی، چشمام رو تو کاسه اش گردوندم و توپمو از پسره گرفتم. به هدفم نگاه کردم ،تمرکز کردم و پرتاب کردم که خورد به هدف. نفس راحتی کشیدم و به نولان و یسنا ،که ورجه وورجه می کردن، نگاه کردم .
فرید:
- خب نوبت منه.
توپو گرفت. این بار نگاهش نکردم که احیاناً، دوباره چشمک نزنه .
تو دلم، سعی کردم انرژی منفی بفرستم سمتش که توپش، به هدف نخوره، که البته جواب نداد و بازم به هدف خورد ...
کلافه گفتم:
- فایده نداره؛ مساوی می شیم و در ابن صورت شرطی هم باقی نمی مونه. یسنا، بریم دخترم .
فرید و فروشنده خندیدن. فرید گفت:
- نه دیگه، بالاخره یکیمون نشونه اش خطا میره .
یسنا: وایسیم مامان ...
کلافه، چشمام رو بستم و باز کردم .
چون نوبت من بود، توپو از پسره گرفتم .
به هدف نگاه کردم. نزده میدونستم خطا میزنم .
نفس عمیقی کشیدم و خدا خدا کردم درست بزنم... پرتاب کردم اما با یه میل فاصله، خطا رفت .
چشمام رو با حرص بستم که صدای یسنا اومد:
- مــامــان!
کلافه، چشمام رو باز کردم که دیدم فرید، داره پول پسره رو حساب می کنه. تموم که شد برگشت سمت ما:
- خب...بریم شام بخوریم ...
#پارت_10
آهی کشیدم و دست یسنا رو گرفتم. نولان هم سریع اومد اون سمت یسنا و دستشو
گرفت .
با حرص به نولان نگاه کردم، اما اون توجهی به من نداشت. با دست دیگه اش، دست فرید رو گرفت .
هرکس مارو می دید، فکر می کرد یه خانواده خوشبخت چهارنفره ایم!...
اخمام رو کشیدم توهم و سرم رو بلند کردم و به فرید نگاه کردم با دیدن نگاهم لبخند جذابی زد که البته، با اون لب داغونی که من براش درست کرده بودم، از جذابیتش کم شده بود .
چشممو ازش گرفتم .
بدشانسی این بود که ماشین نداشتم بهانه اش کنم .
وارد پارکینگ شدیم. فرید، به سمت یه ماشین مدل بالا رفت. در عقب رو باز کرد و چون شاسی بلند بود، خودش دونه دونه بچه هارو سوار کرد و گفت:
- نولان کمک کن یسنا کمربندشو ببنده .
در عقب رو بست و درجلو رو برام باز کرد .
بی حرف، سوار شدم و اونم درو بست. با یه دست کمربندم رو بستم. چرخیدم بچه ها و فاصله اشون رو چک کردم .
فرید هم سوار شد و گفت:
- رستوران خاصی مد نظر داری؟
- نه .
خوبه ای گفت و راه افتاد. بی حرف به بیرون خیره بودم و هر دو دقیقه یکبار، برمی گشتم و فاصله بچه ها رو چک می کردم .
خودمم کلافه شده بودم که گفت:
- چرا اینقدر سخت میگیری؟
- سخت نگیرم؟
- نه... تو عالم بچگی یه اتفاقی افتاده بینشون و مطمئنم یسنا یادش نیست .
- برای همین نمی خوام با وجود پسرتون کنارش دوباره اتفاق بیوفته .
- مطمئن باش دیگه همچین چیزی نمیشه... من با نولان حرف زدم .
توجهی به حرفش نشون ندادم و گفتم:
- شما مردا چه کوچیک چه بزرگ قابل اطمینان و اعتماد نیستین .
خندید و گفت:
- دلت پره ها!
دوباره برگشتم سمت بچه ها. دیدم تو فاصله ای که نشستن، دارن با هم درمورد بازی و پلیس بازی و اینکه تو مهد چه بازی ای بکنن حرف می زنن .
#پارت_11
دوباره صاف نشستم که فرید گفت:
- دستت چی شده بود؟ اونطوری که تو مشت زدی گفتم حتماً دستت شکست .
از این که اینطور صمیمی حرف می زد، کلافه شده بودم .
به بیرون خیره شدم و گفتم:
- نشکسته... ضرب دیده .
درواقع مو برداشته بود، اما دلیلی نمی دیدم که دلیل واقعیش رو بهش بگم .
اونم با خنده، دستی به کنار زخمش کشید و گفت :
- اولین بار بود از یه زن کتک خوردم!
-مطمئناً اگر بعد از شام امشب، بازم سر راهم سبز بشین، دومین بارش هم اتفاق میوفته .
- خب... من براش آمادگی لازم رو دارم!
با تعجب نگاهش کردم که ابرویی بالا داد و گفت:
- پسرم عاشق شده... نکنه توقع داری زود جا بزنیم؟ خدایا اینا از کدوم سیاره اومدن؟ اصلا آدمن؟ فضایی نیستن احیاناً ً؟ - از کدوم تیمارستان فرار کردین؟
خندید. ماشینو کناری پارک کرد،. برگشت سمتم و یه دستش رو به فرمون زد و دست
راستشو به صندلی من تکیه داد:404, [26/06/1402 01:25 ب.ظ]
- واقعاً همچین فکری راجبم داری؟
پشت چشمی واسش نازک کردم و به بیرون نگاه کردم، با دیدن رستوران، در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم .
در عقبو باز کردم که فرید سریع خودشو بهم رسوند، کنار رفتم و اون، یسنا رو بغل کرد و روی زمین گذاشت .
دست یسنا رو گرفتم و تو پیاده رو، منتظر فرید و نولان شدیم .
اونا که اومدن، اینبار اونا پشت ما راه می اومدن. حس بدی بود که فکر می کردم فرید، داره خیره نگاهم می کنه .
وارد رستوران که شدیم، به سمت یه تخت تو جای دنجی رفتم و کمک کردم. یه دستی کفشاشو در اوردم و فرستادمش رو تخت. خودمم کفشامو دراوردم و کنارش نشستم .
فرید و نولان هم نشستن .
خوب که نشستن دیدم فرید دقیقاً روبه روم نشسته .
#عشق_دیرینه
#پارت_12
نگاهمو به یسنا دادم که خسته و خواب آلود بود .
دستشو گرفتم و گفتم:
- سرتو بزار رو پام دخترم .
از خدا خواسته، دراز کشید و سرشو رو پام گذاشت .
با دست چپ موهاشو نوازش میکردم که گارسون اومد. دو تا مِ ِنو بهمون داد .
نولان سریع گفت:
- من پیتزا پپرونی میخوام .
فرید نگاهی به گارسون انداخت و گفت:
- دارین؟
- بله .
فرید به منو یسنا نگاه کرد، آروم گفتم:
- جوجه
- یسنا چی؟
- باهم میخوریم .
سری تکون داد و برای خودشم کباب سفارش داد و گارسون که رفت. سکوت کرده بودیم .
حرفی نبود که بزنیم. که نولان گفت:
- بابا گوشیتو بده بازی کنم .
فرید گوشی مدل بالاشو به نولان داد که یسنا، خواب آلود گفت:
- مامانم میگه گوسی بلای بشه ها ضلل داله، چساسون اتیت میسه(مامانم میگه گوشی برای بچه ها ضرر داره، چشماشون اذیت میشه) فرید لبخندی زد و گفت:
- مامانت راست میگه. نولان شنیدی؟ نولان، ناراضی گفت:
- بابا...! بیخیال .
فرید دیگه چیزی بهش نگفت. نگاهمو به تختای دیگه دوخته بودم که گوشیم زنگ خورد .
به سختی، با یه دست از تو کیف کوچیکم دراوردم و دیدم فاطمه است .
- بله؟
- سلام خانم خانما... اومدیم دم خونتون نیستین .
- سلام عزیزم اره... با یسنا رفتیم شهربازی الانم رستورانیم .
- ای هووووارررر!! منو بگو برای کی آش رشته درست کردم .
خندیدم و گفتم:
- قربون دستت، بی زحمت کلید که داری، بزار تو یخچالم .
- اصلا نمی زارم...اصلا معنی داره پاشی بری بیرون این وقت شب؟من الان غیرتم زده بالا .
خندیدم و گفتم:
- آخی... از صدات معلومه...! اصلاً می خوای غذا رو ببر فردا ناهار با یسنا میایم خونه ات .
- من تصمیم داشتم شب اینجا بمونم کلاً .
- قدمت سر چشم... وایسین تا یه ساعت دیگه ما هم برمیگردیم .
- اوکی زود اومدی ها .
خندیدم و تماسو قطع کردم .
یسنا : مامان کی بود؟
#پارت_13
دستی به موهای فرش کشیدم و گفتم:
- خاله فاطمه... امشب با نازنین زهرا میان خونه ما میمونن .
ذوق زده گفت:
- واقعنی؟ خندیدم:
- آاره واقعنی .
بلند شد نشست و شروع کرد تعریف کردن از نازنین زهرا برای نولان. نولان هم سریع گوشی رو داد به فرید و با علاقه به یسنا خیره شد .
چشمام رو تو کاسه چرخوندم و برگشتم سمت فرید که نگاهشو با لبخند از بچه ها گرفت و به من داد:
- خواهر داری؟ اسماتون شبیه نیست .
اخم ریزی کردم و گفتم:
- بهتر نیست بسپرین غذا رو زودتر بیارن؟ لبخند حرص درآری بهم زد و گفت:
- خب پس انگار خودم باید جواب سوالام رو پیدا کنم .
نگاهمو ازش گرفتم. اشتباه محض بود اومدن با اون به رستوران. صدرصد بعد از امشبم، باز سر راهم سبز میشه .
بعد از یه ربع، بالاخره غذاها رو اوردن .
تو ظرف اضافه ای که فرید گفته بود برای یسنا بیارن، غذا کشیدم. جوجه شو اندازة دهنش کوچولو کوچولو کردم و یسنا مشغول خوردن شد .
منم بی میل مشغول خوردن بودم .
اما فرید، و در کمال ناباوریم، نولان، غذاهاشون رو تموم کردن .
یسنا هم مثل همیشه، قد گنجشک غذا خورد و دراز کشید و سرشو روی پام گذاشت .
غذاهامون رو در سکوت خوردیم و بلند شدیم .
یسنا خواب آلود بود. نشوندمش لبه تخت و نشستم جلو. پاش رو پاهام و یه دستی کفشاشو پاش کردم و بلند شدم .
از رستوران که اومدیم بیرون گفتم:
- یه تاکسی برای منو یسنا بگیرین لطفاً .
اخمی کرد و گفت:
- الآن تاکسی قابل اطمینان نمیشه پیدا کرد. خودم می رسونمتون .
کلافه به خیابون خلوت نگاه کردم و قبول کردم .
سوار ماشین شدیم. بی حرف اضافه ای آدرس می دادم .
وقتی جلوی در خونه نگه داشت، پیاده شدم و فرید هم همین طور، پیاده شد:
- یسنا خوابش برده، تا بالا بیارمش؟ سریع اخم کردم:
- نیازی نیست. الان درو باز کنم، خودم بغلش می کنم .
در خونه رو با کلیدم باز کردم و برگشتم سمت ماشین. دیدم فرید، یسنا رو تو بغلش گرفته:
- با این دستت چطوری میخوای بغلش کنی؟
#پارت_14
- آقای رادفر ...
جلوتر رفتم و بزور، یسنا رو تو بغلم کشیدم .404, [26/06/1402 01:25 ب.ظ]
کمرم داشت می شکست اما لجبازی که شاخ و دم نداره ...
دست سالمم رو زیر پاش انداختم و دست آتل اتل بسته امو، پشت کمرش. سرشو رو شونه
ام انداخته بودم .
فشار زیادی روم بود بی حرف دیگه ای وارد خونه شدم و درو بستم. با پام چند تا ضربه به در خونه زدم .
از زور فشار نمیتونستم درست نفس بکشم و عرق کرده بودم که بلاخره در باز شد .
فاطمه، با دیدنم سریع خیز برداشت و یسنا رو از بغلم گرفت:
- دیوونه ای! با این وضع کمرت بغلش میکنی...؟
سریع دست به چهارچوب در گرفتم و رفتم داخل. فاطمه، یسنا رو به اتاقش برد و برگشت .
روی مبل ولو شدم و چشمام رو بستم .
- با تواَمََا!...
چشمام رو باز کردم کردم و گفتم:
- چیکار ...می کردم؟ نمیدونی چقدر... چقدر خوابش سنگینه؟ چشم غره ای بهم رفت و گفت:
- دیوونه ای بخدا... اصلا به فکر خودت نیستی .
آهی کشیدم و هیچی نگفتم. به سختی بلند شدم. حالا تا چند روز کمر درد داشتم مطمئناً .
شب بخیری به فاطمه گفتم و راهی اتاقم شدم. لباسام رو در اوردم و حوصله نکردم شلوارم رو عوض کنم. همونطور، روی تخت ولو شدم و نفهمیدم کی خوابم برد ...
***
با درد دستم از خواب بیدار شدم .
کلافه بلند شدم به ساعت نگاه کردم .نزدیک 11 بود ...
از اتاق اومدم بیرون. فاطمه تو آشپزخونه داشت آشپزی میکرد و یسنا هم روی صندلی نشسته بود و داشت با آب و تاب، ماجراهای دیشبو تعریف میکرد. کلافه گفتم:
-هلو تو دهنت خیس نمی خوره ها!
فاطمه چشم غره ای بهم رفت و گفت:
- با اون ماجراها، بازم رفتی شرط بندی؟ مسخره کردی؟
کلافه، رفتم سراغ کیسه داروهام و یه مسکن بدون آب قورت دادم و گفتم:
-فکر کردم می تونم ببرم و در ازاش، بخوام که گورشو گم کنه .
#پارت_15
پوزخندی زد و گفت:
- لابد با دست چپت! .
کلافه، آهی کشیدم و گفت:
- خیلی خب. بشین صبحونه ات رو بخور .
روبه یسنا گفتم:
دخترم، برو تلویزیون نگاه کن .
- چشم .
سریع پاشد رفت سراغ تلویزیون. به فاطمه نگاه کردم و گفتم:
- با مهدی دعوات شده باز؟ آهی کشید و گفت:
- نه... فقط... ازش ناراحتم .
خندیدم و گفتم:
- تو کی ناراحت نیستی ازش ...
لبخند تلخی زد و گفت:
- همش پنهان کاری میکنه... اصلاً نمیگه تو اون خاندان پر دردسرشون چه خبره ،وایمیسته از یه جا خبرش درز کنه و بفهمم که سکته کنم از دستش .
- بی خبری خوش خبری! کم حرص می خوری؟ میخوای بهت بگه که رسماً معده ات از زخماش سوراخ بشه .
آهی کشید و هیچی نگفت. منم گفتم:
- ببین منو فاطمه... برو خداتو شکر کن نمی خواد بفهمی که حرص بخوری. به فکرته که ارتباطتون رو با خانواده اش قطع کرده... بخاطر تو. پس تواَ َم یکم مراعات کن اگر لازم باشه بدونی بهت میگه عزیز من .
- نمیدونم...یعنی می دونم حق با تو و اونه ولی ...
فهمیدم ولی غرورت نمی زاره برگردی.
سری تکون داد که گوشیم رو برداشتم وگفتم:
- شماره مهدی رو بگو .
با شک گفت:
- می خوای چیکار کنی؟
- نترس؛ اون با من. بگو دیگه .
آروم، شماره رو گفت. منم گرفتم و زدم رو بلندگو و گفتم؛ - صدات در نمیادا .
سر تکون داد. بعد از مدتی، جواب داد:
- بله؟
- سلام آقا مهدی... یمنام .
- سلام یمنا خانم .
نذاشتم ادامه بده سریع گفتم:
- آقا مهدی یه سوال بپرسم؟ با مکث گفت:
- بفرمایید!
- چقدر فاطمه رو دوست دارین؟
جونمم براش میدم ...
خندیدم وگفتم:
- آخه می خوام تا 30 دقیقه دیگه، از خونم بندازمش بیرون. میخوام ببینم تو این 30 دقیقه، می رسین یا نه؟!!
فاطمه شاکی گفت:
- یمنا!
مهدی هم خندید و گفت:
- البته من الان راه می افتم .
- منتظریم .
تماس رو قطع کردم و با شیطنت بهش نگاه کردم که دلخور گفت:
- که میخوای بیرونم کنی ...
با نیش باز گفتم:
- چرا که نه؟! برو ور دل شوهر جونت، چند تا ماچ و بوسه تقدیمت کنه، بلکه اون دره عمیق بین ابروهات از بین بره .
خندید و گفت:
- خیلی پرویی!
- می دونم... زودباش برو حاضر شو .
خم شد، گونه ام رو بوسید و رفت آماده بشه .
#پارت_16
بعد از رفتن فاطمه و نازنین زهرا، داشتم یه دستی کارام رو با لب تالپتاپم انجام می دادم که یسنا بی حوصله اومد پیشم و گفت:
- مامان... نمیبلیم مهد؟ در لپبتاپ رو بستم و گفتم:
-دوست داری بری مهد؟
- اله... اوندا نواان لست باهم باسی میکنیم(اره اونجا نولان هست باهم بازی میکنیم) کلافه گفتم:
- اما دختر خوشگلم، دیگه قراره نیست بری اون مهد، چون یه مهد نزدیک خونه خاله فاطمه هست میخوام اونجا ببرمت .
- نواانم میااد اوندا؟(نولانم میاد اونجا؟) کلافه گفتم:
- نه نولان نیست .
با بغض گفت:
- اما من دوشت دالم با نواان بازی تنم(اما من دوست دارم با نولان بازی کنم) آهی کشیدم و گفتم:
- گفتم نه یسنا... تکرارش نکن ناراحت میشم .
یهو زد زیر گریه و گفت:
- تو مامان بدی هشتی ...404, [26/06/1402 01:25 ب.ظ]
بعدم دویید تو اتاقش .شوکه به جای خالیش نگاه کردم. دلم گرفت .
می دونستم بچه است و فقط سه سالشه. آهی کشیدم و کلافه نمیدونستم دنبالش برم یا نه که صدای زنگ موبایلم بلند شد. دلم پیش یسنا بود که مطمئن بودم داشت گریه می کرد .
گوشیم رو برداشتم و شماره ناشناسی رو دیدم:
- بله؟
- سلام یمنا خانم...فریدم .
یهو صدای تقی، مثل افتادن، از اتاق یسنا اومد که بند دلم پاره شد .
گوشی رو پرت کردم رو زمین و دوییدم سمت اتاق و داد زدم:
- یـــسـسنا!!!! ...
وارد اتاق که شدم از دیدن یسنا، تو اون وضعیت خشکم زد .
#پارت_17
یه بوفه سه گوش داشت که حالا چپه شده رو زمینه و یسنا هم زیرش بی حرکته. بدنم شروع کرد به لرزیدن. رفتم سمت بوفه که سنگین بود و به سختی صافش کردم .
روی زانوهام، کنار یسنا زمین خوردم .
- یسنا...یسنا ...
از روش، عروسکا و اسباب بازی ها رو کنار زدم با دیدن خونی، که صورتشو پوشونده بود، جیغ بلندی زدم .
یه آن، آمبولانس، به فکرم رسید .
سریع بلند شدم و دوییدم سمت گوشیم و هیستریک وار، می گفتم:
- آمبولانس...آمبولانس ...
گوشی خونه رو برداشتم و 115 رو گرفتم .
بعد از دادن آادرس و توضیح ،بهم گفتن به هیچ عنوان تکونش ندم .
رفتم تو اتاق و نشستم کنارش و گریه میکردم .
هیچ کاری از دستم بر نمی اومد، نشسته بودم و صورت خونی بچه مچه امو نگاه می کردم که صدای محکم در زدن اومد. به امید اینکه آامبولانسه، سریع خیز برداشتم و دوییدم سمت در، اما فرید و نولان رو پشت در دیدم .
فرید: چی شده یمنا؟
با صدای آایفن بی اهمیت به اونا دوییدم سمت آایفن و بازش کردم مامورای آامبولانس اومدن تو. با گریه گفتم:
- بچه ام تو اتاقه ...
سریع جلوتر دوییدم و اونا دنبالم .
وارد اتاق شدن و سریع مشغول یه کارایی شدن، به دیوار تکیه داد و بی تاب گریه می کردم که دستی شونه امو گرفت. برگشتم فرید بود .
آاروم گفت:
- خوب میشه ...
بعدم منو کشید تو بغلش .
اینقدر ترسیده و درمونده بودم که خودمم صورتمو تو سینه اش قایم کردم و صدای هق هق ام بلند شد. دو طرف صورتم و پیراهنشو تو مشتم گرفته بودم .
یه دستشو دور کمرم حلقه کرده بود و با دیگری موهامو نوازش میکرد .
- باید منتقل بشه بیمارستان .
با صدای مرده سریع از فرید جدا شدم و دیدم دخترمو روی برانکارددر گذاشتن. فرید گفت:
- زودباش یمنا! لباس بپوش .
سریع به سمت اتاقم دوییدم و مانتو پوشیدم و شالی سرم کردم .
نولان روی مبل نشسته بود و گریه می کرد. سریع، هرسه مون دنبال مأامورای آامبولانس ،اومدیم بیرون بیرون و من سوار آامبولانس شدم و فکر کنم فرید و نولان هم با ماشین خودشو دنبالمون اومدن .
#پارت_18
تا رسیدن به بیمارستان، بی صدا هق هق می کردم .
وقتی رسیدیم بیمارستان، سریع بردنش سمت اورژانس و پزشک اومد همونجا وسط راهرو معاینه اش می کرد و مامور اورژانس هم توضیح می دادن .
- سریع از سرش عکس می خوام .
دوتا پرستار تختو هل دادن و بردن. وحشت زده گفتم:
- دکتر!...
با جدیت نگاهم کرد وگفت:
- ضربه سنگینی به سرش خورده و به احتمال زیاد، خون تو سرش خون لخته شده. عکس مشخص میکنه... به احتمال زیاد باید عمل بشه .
بعدم پشتشو کرد و رفت .
همونجا خشکم زده بود .
باید چه غلطی می کردم؟کردم. اینکه نتونی کاری بکنی، خیلی بده ...
تو اورژانس سرگردون بودم که یه پرستار اومد سمتم:
- خانم بشین این وسط راه نرو .
- بچه ام... بردنش...ازش سرش عکس بگیرن .
- خیلی خب بیا بهت فرم بدم پر کنی .
دنبالش رفتم. از پذیرش، دوتا کاغذ برداشت و گرفت سمتم .
بی تمرکز بودم اما سعی کردم درست پر کنم .
وقتی کارش تموم شد پرستاری اومد سمتم:
- شما مادر همون بچه کوچیکی هستین که سرش شکسته بود؟ با ترس گفتم:
- ب..بله .
-آاماده اش کردیم برای عمل. فرم رضایت عمل رو هم امضا کنین... پدرش کجاست؟ اب دهنم رو به سختی قورت دادم وگفتم:
- طلاق گرفتیم... حضانتش ... با منه .
- خیلی خب...بیا اینجا رو امضا کن .
چند تا فرم دیگه ارو هم پر کردم و گفت:
- حالا برو حسابداری هزینه عملشو بده .
شوکه نگاهش کردم وگفتم:
- مم..من الان...هیچی همراهم نیست .
نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت:
- بهتره زودتر زنگ بزنی برات پول بیارن. چون تا پولشو واریز نکنی، عمل نمیشه!...
با چشمای گرد شده نگاهش کردم .
پرستاره روشو برگردوند و رفت .با وحشت گفتم:
- پول از کجا بیارم؟
شماره تلفن هیچ کس تو ذهنم نبود. سرگردون دور خودم میچرخیدم که چشمم به فرید
افتاد .
انگار نور امیدی تو دلم نشست .
دوییدم سمتش، فرید هم چشمش بهم خورد. با گریه گفتم:
- آ.ااقا فرید...میگن... میگن اگر پولشو نریزم عمل...نمیکنن...مم...من هیچی همراهم
...نیست .
- خیلی خب آاروم باش. من میرم میریزم .
به سکسکه افتاده بودم ..
- ممم...ممنون .
#پارت_19
با نگرانی گفت:
- ببین منو یمنا!...
به چشماش نگاه کردم که بازوم رو گرفت و کشید و تو همون حین گفت:
- بگیر اینجا بشین تا من برگردم... باشه؟ نیام ببینم نیستی ها! .
- باشه .
با نگاهی مردد تنهام گذاشت، سرم رو به دیوار تکیه دادم و گریه کردم. دلم داشت از غصه می ترکید از غصه ..
- بفرمایید... رسید حسابداری .
با شنیدن صدای فرید سریع سرمو بلند کردم. فرید رسید رو به پرستار داد و اونم سریع رفت. و گفت:
- انتهای راهرو سمت چپ، اتاق عمل شماره3بزودی شماره 3 بزودی برای عمل می برنش .
سریع به سمتی که آادرس داده بود دوییدم .
وقتی رسیدم مضطرب به فرید نگاه کردم که کلافه بازوم رو گرفت و کشید، روی صندلی نشوندتم و خودشم کنارم نشست:
-هنوز نیاوردنش... بشین تکون نخور .
با گریه گفتم:
- تقصیر منه... حال بچه ام... تقصیر منه .
- تتقصیر تو نیست یمنا... اون بچه است... اتفاقیه که افتاده ..
با سماجت سرم رو به چپ و راست تکون دادم و به زمین خیره شدم و انگار داشتم صحنه ها رو برای خودم مرور می کردم:
- گفت میخواد پیش نولان باشه باهاش بازی کنه... دعواش کردم با گریه رفت تو اتاقش و
.... اگر طوریش بشه و ...
دستاشو دور بدنم حلقه کرد و منو کشید تو بغلش:
- خیلی خب... آاروم باش...اون حالش خوب میشه .
سرم رو به سینه اش تکیه دادم و گریه کردم. واقعا به نیاز داشتم اگر یه تکیه گاه نیاز داشتم.داشته باشم.
- آاوردنش .
سریع سرمو بلند کردم. با دیدن یسنا کوچولوم روی اون تخت، که برای یه آادم بزرگ بود دلم گرفت .
لباس های مخصوصی تنش بود و سرش رو باند پیچیده بودن .
چشماش بسته بود و یه دستگاهی بهش وصل بود که همراهش می کشیدنش .
تو دستاش سرم وصل بود .
همش صداش تو گپوشم می پچید:
- تو مامان بدی هستی ...
یهو چشمام سیاهی رفت و نفهمیدم کی تو بغل فرید از حال رفتم .
***
#پارت_20
#فصل_دوم
- یمنا... یمنا ...
با شنیدن صدای مرداوننةه آاشنایی، چشمام رو باز کردم. فرید بود. با تعجب نگاهش کردم .
بعد به اطرافم نگاه کردم با دیدنم محیط بیمارستان کمی به ذهنم فشار آاوردم که چرا اینجام و با یادآ اوری آاخرین صحنه... یسنا کوچولوم وقتی داشتن می بردنش برای عمل سریع خواستم خیز بردارم که فرید فهمید و شونه هام رو فشار داد و نذاشت بلند بشم:
- یهو بلند نشو .
وحشت زده گفتم: