
رمان عشق دیرینه
نویسنده : ناشناس بی احساس
ژانر : عاشقانه
قیمت : رایگان
رمان عشق دیرینه
- یسنا...یسنا ...
- نگران نباش. عملش تموم شد و خداروشکر حالش خوب میشه .
به فرید نگاه کردم و اروم گفتم:
- راست میگی؟
با اطمینان تو چشمام خیره شد و گفت:
آاره .. الانم اگر آاروم باشی، پرستار رو صدا می زنم سرمتو دربیاره بریم دیدنش .
سریع گفتم:
- باشه...باشه... آارومم .
از اتاق رفت بیرون. بعد از مدتی با پرستار برگشت، پرستاره سرمم رو درآ اورد و اومدیم بیرون. به فرید نگاه کردم که دستشو انداخت دور شونه ام و راهنماییم کرد .
اهمیتی به نزدیکمون ندادم. فقط می خواستم هر چه زودتر، یسنا رو سالم و هوشیار ببینم .
بالاخره به پنجره شیشه ای رسیدیم و گفت:
- نگاه کن، اونجاست .
از پشت شیشه با دیدن دخترم که ماسک اکسیژن رو صورتش بود، . کل سرش رو با باند بسته بودن و. یه دسته هم سمت راستش ضربان قلبش رو نشون می داد، اشک تو چشمام حلقه زد .
دستمو رو شیشه کشیدم و آاروم گفتم:
- قربونت بشم ....
- بهوش که بیاد، منتقلش میکنن به بخش و تو میتونی پیشش باشی .
بی طاقت بهش نگاه کردم و گفتم:
- کی بهوش میاد؟ لبخندی بهم زد و گفت: -تا صبح دکتر گفت تا صبح بهوش میاد .
- چقدر مونده تا صبح؟
- الان ساعت 10 شبه یمنا ...
بهت زده نگاهش کردم که همونطور که تو بغلش بودم، منو کشیدتم سمت صندلی های تو سالن کشید و گفت:
- اینجا بشین... خودتو خسته نکن .
روی صندلی نشستم و به زمین خیره شدم و تازه یادم اومد که خدا رو شکر نکردم .
بی اراده سر خوردم و روی زمین نشستم و سجده رفتم .
- خدایا شکرت...ممنونم .
فرید سریع شونه امو گرفت و بلندم کرد:
- زمینه کثیفه یمنا ...
بی اهمیت به حرفش، روی صندلی دوباره نشستم و سرمو به دیوار تکیه دادم .
#پارت_21
تازه یاد نولان افتادم که با فرید بود، اما از وقتی اومده بیمارستان، نیست. سرم رو بلند کردم و با شک گفتم:
نولان کوش؟ باهات بود وقتی اومدی خونه ام .باهات بود.
خندید و کنارم دست به سینه تکیه داد و گفت:
- خوبه بازم یادت افتاد... قبل از بیمارستان بردمش مهد و گذاشتم پیش دختر عمه ام .
آاروم گفتم: دختر عمه اتون کیه؟
- مدیر مهد .
اخمام رو کشیدم. توهم که خندید وگفت:
- اخم می کنی خوشگل تر میشی .
سریع اخمام باز شد و روم رو برگردوندم که صدای خنده اش رو شنیدم .
نفسمو فوت کردم و بلند شدم رفتم سمت شیشه و دوباره به یسنا خیره شدم .
زمزمه کردم:
- اگر اتفاقی برات می افتاد، منم میمردم ...
- به پدرش خبر نمیدی؟
فرید کنارم ایستاده بود و به یسنا نگاه می کرد. آاهی کشیدم و گفتم:
- 9 ماهه یسنا رو باردار بودم که ترکمون کرد و با دوستم رفت سوییس .
برگشتم سمت فرید و به چشماش نگاه کردم:
- برای همین نمی خوام هیچ مردی وارد زندگی منو دخترم بشه. چون اصلا موجودات وفا داری نیستن .
با جدیت گفت:
- چه جالب... چون منم همین فکرو درباره خانم ها می کردم؛ اما بعد، دیدم انکار کردنش نقش یه زن تو زندگیمون دیوونه گی محسوب میشه .
پوزخندی زدم وگفتم:
- لابد همون نقش بشور و بساب دیگه .
لبخند کجی زد و گفت:
- هم اون هم اینکه بالاخره باید یه جایی انرژیمونو تخلیه کنیم دیگه .
از فهمیدن منظورش که به رابطه بود، اخمام رو کشیدم توهم و با عصبانیت گفتم:
- بخاطر همینه که همیشه، موجودات هوس باز و نفرت انگیزی هستین .
پشتم رو بهش کردم و روی صندلی نشستم که اومد جلوم ایستاد و گفت:
- می خوای بگی دلت برای کردنای شووهرت تنگ نشده .
#پارت_22
از شدت وقاهت و بی شرمیش چشمام گرد شد :
- ببند دهنتو... حق نداری درباره همچین چیزهایی با من حرف بزنی بامن .
پوزخندی زد و گفت:
چرا نمی تونم؟ تو الان بخاطر عمل یسنا، عملاًً ًا به من 10 میلیون بدهکاری بخاطر عمل یسنا. من می تونم در ازاش بخوام بهم بدی و تو می تونی قبول نکنی؟ شوکه نگاهش کردم .
نهایت موجودی حساب من 6 میلیون بود و ... مسلماً باید از عمو محمد قرض می کردم، اما اینکه داره میگه می تونه ازم درخواست بی شرمانه بکنه، حسابی آاتیشیم کرد ،طوری که نفهمیدم چطوری محکم با پام کوبیدم تو مردونگی بین پاهاش محکم که دادش
بلند شد ...
- آاخ... ترکیدن! ...
احتمالا منظورش به تخماش بود .
خم شده بود دستاشو گذاشته بود رو بین پاهاشو خم شده بود کمه با حرص گفتم:
- یکبار دیگه همچین پیشنهاد بی شرمانه ای بدی زنده ات نمیزارم. پولتم بهت پس میدم نکبت! .
روی صندلی خودشو انداخت و نشست و درحالی که قرمز شده بود گفت:
- می تونم ،میدم و می کنمت هم بزودی .
با عصبانیت نگاه کردم... یعنی باید بزنم لهش کنم مرتیکه لجنو...؟ .
با عصبانیت گفتم:
- خفه شو...خفه شو ...
خندید که حرصم بیشتر در اومد. انگار دردش کمتر شد، چون به عقب تکیه داد و نفس زنان به من نگاه کرد و گفت:
- نترس... من مثل تو وحشی نیستم... آاروم می کنمت مشتری شی .
یعنی دود از کله ام بلند میشد. با دیدن صورتم خندید و بلند شد که صورتش از درد توهم رفت:
- من برم ببینم چیزیش نشده باشه .
با رفتنش دست سالممو گذاشنم روی پیشونیم:
- خدایا آادم قحطه اینو فرستادی سر راهم؟ چه بیشعوری هم هست... خجالتم نمیکشه .
معلومه پسرش به کی رفته دیگه .
#پارت_23
بلند شدم و رفتم سمت شیشه. و دوباره، به یسنا نگاه کردم. هروقت می دیدمش، قلبم انگار از جا کنده میشد .
خسته و ضعیف روی صنمدلی نشستم که فرید برگشت، با خنده گفت:
- نگاه کردم بنظر سالم می اومد .
با حرص گفتم:
- چی نصیبت میشه وقتی اینجا تو بیمارستان، تو این حالم حرصم بدی و عصبانیم کنی؟ به دیوار روبه روم تکیه داد و دسته به سینه با ژست بامزه ای گفت:
- خب اول اینکه خوشگل تر میشی وقتی حرص میخوری و وقتیم خوشگل بشی من بالاخره یه نصیبی می برم دیگه. دوم اینکه میخوام یکم فکرت از یسنا دور بشه و کمتر غصه بخوری .
آاهی کشیدم و سرم رو به دیوار تیکه دادم:
- قلبم داره تیکه تیکه میشه بچه ام رو تخت بیمارستانه .
- برای همین سر به سرت میزارم دیگه .
- می خوام تو حال خودم باشم .
- خب پس منو اشتباه شناختی... من آادمی نیستم بزارم که الان تو حال خودت باشی الان .
با بیچاره گی زمزمه کردم:
- می دونم .
خندید وگفت:
- عادت می کنی .
دیگه چیزی نگفت و اومد پیشم نشست، تکیه داد و با دستش سرمو کشید سمت خودش و گذاشت رو شونه اش:
- یکم بخواب... فردا یسنا بهوش بیاد بیتابی می کنه... باید جون داشته باشی و قوی باشی بتونی بهش برسی .
چیزی نگفتم و چشمام رو بستم .
همونطور که سرم رو شونه اش بود، بعد از یه مدت نفهمیدم کی خوابم برد .
***
- یمنا...یمنا .
از خواب پریدم با ترس گفتم:
- یسنا کوش؟
- بهوش اومده بیتابی می کنه .
سریع با وحشت بلند شدم که بازوم رو گرفت. با مشت زدم تو سینه فرید:
- ولم کن دیگه .
- منو ببین .
برای اینکه زودتر ولم کنه، نگاهش کردم. تو چشمام نگاه کرد و با جدیت گفت:
-گریه نمیکنی یمنا گریه نمی کنی ها... دلسوزی کن... ناز و نوازشش کن اما گریه نکن ...
یه مامان قوی باش براش .
سر تکون دادم که گفت:
- با اون پرستار برو باید لباس مخصوص بپوشی .
پرستاری ایستاده بود و نگاهمون می کرد همراهش رفتم و یه کلاه ابی و یه گان اب آبی پوشیدم و روی کفشامم پاپوش پلاستیکی آبابی پوشیدم و دنبالش رفتم داخل همون اتاقه .
یسنا انگار تو خواب و بیداری بود و گریه می کرد و مامان، مامان می گفت .
پرستار: مواظب باش دستشو تکون نده سرم در بیاد یا دستگاه ها ازش جدا بشن،. به سرش دست نزنه و سرشو بلند نکنه .
سری تکون دادم. یه پرستار کنارش بود و دستای بی حال یسنا رو کنترل می کرد .
خودم رو به کنار تخت رسوندم، و سرمو بردم کنار گوشش و آاروم گفتم:
- جانم دخترم... من پیشم عزیزم .
سرشو خواست بچرخونه سمتم که پرستار، سریع مانع شد. با نگرانی به یسنا نگاه کردم ،هق هقی کرد و گفت:
- منو ببل ...
- نمیشه عزیزم... شما اوف شدی و باید خوب بشی بعد بریم خونه .
- نه... نمی..ااواام...سلم ..دلد میتونه ..
فایل کامل این رمان فروشی هست و اگر فایل کامل این رمان رو جایی غیر از چنل اصلیم
دیدین به نویسنده خبر بدهید تا با فرد خاطی برخورد شود .
#پارت_24
- فدات شم...میدونم قربونت بشم ...
انگار دوباره خوابش برد. پرستار گفت:
- سرشو تکون نده... متوجه شدی .
سریع سر تکون دادم که دوباره گفت:
- مسکنش اثر کرده تا دوساعت می خوابه. بیدار شد آاب خواست یا هرچیزی خواست ،بهش نمیدی و تکون هم نخوره. زنگ پرستار رو بزن من میام .
- باشه .
پرستاره رفت منم روی صندلی کنار یسنا نشستم و دست راستش که سرم بهش وصل بود ،پشت دستشو بوسیدم و با سر انگشتم ارو نوازش کردم .
- اتفاقی برات می افتاد خودم رو می کشتم یسنا... دنیا رو بی تو نمی خوام عروسک شیرینم ...
تمام دوساعت رو به چهره خوشگلش نگاه کردم. انگار موهاش رو تراشیده بودن. موهای نرم
لطیف و روشن دخترمو ...
سرش کلا باند پیچی شده بود و رد اشک روی گونه هاش مشخص بود .
لبای کوچولوش خشکه زده بود .
همچین دردی برای یه آادم بزرگ غیر قابل تحمله. دختر کوچولوی من که جای خود
داره..د .
تموم دوساعتو به چهره معصومش توی خواب خیره بودم، وقتی بهوش اومد خواست دستشو تکون بده سریع نذاشتم و خواست سرشو تکون بده که دستش ارو با دست آتل اتل شده ام ثابت نگه داشتم و با دست دیگه ام سرشو نگه داشتم .
با نگرانی سرم رو بلند کردم که دیدم فرید از پشت شیشه نگاهم میکنه. لب زدم:
- پرستار .
فهمید و سریع رفت. یسنا هق هق کرد و گفت:
- مامان...مامانی ...
- جانم...جانم قشنگم... من پیشتم .
- سلم دلد میتونه .
- می دونم عزیزم... خوب میشه ...
اشک از چشمام روون شد. دلم پاره پاره شد وقتی گفت سرش درد میکنه .
پرستار اومد و گفت:404, [26/06/1402 01:29 ب.ظ]
- دکتر الان میاد ویزیتش کنه .
یسنا هق هق می کرد و من نمیدونستم چیکار کنم. پرستار دست آتل اتل گرفته امو که دید گفت:
- احتمالاً کمکی لازم داشته باشی... اون آاقاهعه بیرون، شوهرته؟ نگاهی به فرید انداختم و گفتم:
- نه ...
با مکثی گفتم:
- داداشمه .
سری تکون داد و گفت:
- می فرستمش بیاد پیشت کمکت کنه. هوشیاریش بیشتر بشه با این دست نمیتونی ثابت نگه اش داری .
هیچی نگفتم و اون رفت و بعد ازمدتی با فرید تو لباسی که گان بهش گان میگن اومد .
فرید اونور تخت ایستاد و گفت:
- سرشو من نگه میدارم .
فرید، سرشو فرید با ملایمت ثابت نگه داشت. یمنا مدام گریه می کرد و منم دلم ریش ریش بود که دکتر اومد و گفت:
- خب خانم کوچولو... نمی خوای بیدار بشی و چشمات رو باز کنی؟ تمام مدت چشمای یسنا بسته بود .
#پارت_25
یسنا با چشمای بسته اشک می ریخت. منم بی طاقت اشک می ریختم که دکتر با دیدن من خندید و گفت:
- شما که وضعت وخیم تره خانم. برید کنار معاینه اش کنم .
از تخت کمی فاصله گرفتم، دکتر رو به فرید گفت:
- سرشو تکون نده .
فرید قبول کرد و دکتر، با انگشت پلک یسنا رو باز کرد و با ته خودکارش چراغ قهوه دارش داشت داخل چشم یسنا تابوند که یسنا سریع خواست سرش رو بچرخونه که فرید مانع شد .
بعد از یه معاینه کلی، رو به پرستار گفت:
- مسکنه... در حد 3 میل به سرمش بزنین .
دکتر داشت می رفت که سریع خودمو بهش رسوندم:
- دکتر بچه ام که چیزیش نشده؟ با جدیت نگاهم کرد و گفت؛
- ضربه بدی به سرش خورده خانم.. لخته های زیادی رو از سرش خارج کردیم. در حال حاضر، همین که بهوش اومده، باید خداروشکر کنین. اما اینکه چه عوارضی ممکنه
داشته باشه ارو نمیتونم بهتون قطعی بگم. در همین حد بدونین فعلا بیناییش تو دوره حساسی قرار داره. نور تلویزیون، و موبایل، و نور آافتاب و نور لامپ های قوی و پر نور نباید به چشمش تابیده بشه .
میسپرم بعد از ظهر، یه دکتر چشم بیاد معاینه اش کنه .
سری تکون دادم که گفت:
- اون آاقا پدرشه؟ با درد گفتم:
- نه پدرش اینجا نیست... ترکمون کرده .
نفس عمیقی کشید و سری به نشونة تاسف تکون داد:
- خدا از سر تقصیرش بگذره... برو پیش دخترت ناز و نوازشش کن و گریه هم نکن. انشالله چیزیش نمیشه .
- ممنون .
دکتر که رفت برگشتم پیش یمنا و پشت دستشو بوسیدم .
فرید: دوباره خوابش برده. تو هام روی صندلی یکم بشین استراحت کن. من فعلا حواسم هست سرشو تکون نده .
آاهی کشیدم و گفتم:
تو هم اسیر ما شدی. موبایلمو هم یادم رفته بیارم که زنگ بزنم به کسی بیاد. شماره ای رو هم حفظ نیستم .
روی صندلی وا رفتم که گفت:
- نترس بعداً جبران میکنی .
نگاهم به صورت جدیش خورد. منظورش از جبران چیه؟ - از چه جبرانی حرف میزنی؟ تو چشمام نگاه کرد و با همون جدیت گفت:
- از بیمارستان که رفتیم بیرون و حال یسنا خوب شد، بهت میگم .
#پارت_26
دیگه حرفی نزد منم چیزی نگفتم .
بعد از سه ساعت دوباره یسنا بیدار شد .
این بار با چشمای نازدش بهم نگاه می کرد و می گفت درد داره و گریه می کرد. منم نازش می کردم اما واقعا نمی دونستم چی باید بهش بگم .
تا این که فرید گفت:
- می خوای نولان رو بیارم پیشت .
با تعجب نگاهش کردم، عمراً اگر میزاشتن نولان بیاد اینجا .
یسنا : میالیس؟
فرید لبخندی زد و گفت:
- آاره فرشته کوچولو... ولی الان نه... ساعت دو که ساعت ملاقاته میزارن نولان بیاد تو بیمارستان. تا اون موقع باید صبر کنی باشه؟ با بغض گفت:
- باسه .
فرید: آافرین دختر خوشگل ...
- مامانی؟
- جونم عسلم؟
- سلم دلد میتونه... مبیسه بگلم تونی؟ فرید سریع گفت:
- نمیشه یسنا جون. سرتو فعلا نباید تکون بدی ..
بغ کرده گفت:
- سلم ایلی اوف سده؟ فرید: نه عزیزم... ولی برای اینکه زودتر خوب بشی بری خونه نباید فعلا تکونش بدی باشه؟ - باسه .
فرید: میخوای برات قصه بخونم؟
- اله .
یکی بود یکی نبود .
مادر بزرگ یه باغچه قشنگ داشت که پراز گل های رنگارنگ بود .
از همه گل ها زیباتر، گل رز بود .
البته اون به خاطر زیباییش مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد .
یک روز دو تا دختر کوچولو و شیطون که نوه های مادربزرگ بودند به سمت باغچه آمدند .
یکی از آن ها دستش را به سمت گل رز برد تا آن رابچیند، اما خارهای گل در دستش فرو
رفت ....
همینطور که فرید برای یسنا قصه تعریف میکرد منم نگاهش میکردم. فرید به اندازه یه پدر از دیروز تا به الان برای یسنا وقت گذاشته .
اگر پدر واقعی یسنا هم بود همینطور براش قصه تعریف می کرد؟
یاد علیرام، باعث شد حالم بد بشه. یسنا چشماشو به خواست فرید بسته بود. آاروم از تخت دور شدم و از اتاق رفتم بیرون. به فرید اعتماد داشتم و مطمئنن مواظب یسنا می بود تا برگردم .
توی راهرو روی صندلی نشستم و به زمین خیره شدم .
الان یعنی داشت چیکار میکرد؟
با رها خوشبخته؟ بچه دارن؟
من چی براش کم گذاشته بودم که تو اون وضعیت ولم کرد و رفت.؟
#پارت_27
- خدای من ... یمنا ...
با شنیدن صدای آاشنایی سرم رو بلند کردم با دیدن عمو محمد از جا بلند شدم و شوکه شدم اونم اونور سالن منو به نگهبان نشون داد و با قدم های سریع اومد سمتم:
- بیمارستان چی کار میکنی؟ چی شده؟ زدم زیر گریه و گفتم:
- عمو... عمو بچه ام بوفه افتاد رو سرش ...
- یا حسین!... کجاست؟
- عملش کردن تو اتاقه تازه بهوش اومده... عمو مردم و زنده شدم ...
- خداروشکر خوبه... تو چرا بیرونی؟
- فرید پیششه... بابای نولان .
شوکه نگاهم کرد:
- چی؟ چرا اون؟
- همون لحظه بهم زنگ زد، منم داشتم باهاش حرف می زدم که بوفه افتاد و من بدون قطع کردن،م جیغ و داد می کردم. اومد دم خونه و آامبولانس همون موقع رسید باهام اومد بیمارستان و هزینه عملو هم اون داد. من اینقدر هول بودم که نه گوشی برداشتم نه کیف پول. اگر اون نبود و هزینه ارو نمی داد یمنا رو عمل نمی کردن .
چرا به من زنگ نزدی؟
- شماره اتون رو حفظ نبودم .
آاهی کشید و گفت:
- می دونی چی کشیدیم وقتی جواب نمی دادی؟ رفتیم خونه ات و با کلید درو باز کردیم.ن وقتی گوشیت رو زمین دیدیم و اتاق یسنا رو پر خون از اون موقع تو بیمارستان ها داریم دنبالتون میگردیم. الانم مهدی داره تو بیمارستان های دیگه ارو میگرده .
آاهی کشیدم و گفتم:
- بهش زنگ بزنین پس .
- باشه... کجاست یسنا؟
به اتاقش اشاره کردم. سری تکون داد و گفت:
- بریم ببینمش بعد به مهدی زنگ می یزنم .
سری تکون دادم و همراهش به سمت اتاقش رفتیم. وارد اتاق یسنا شدیم، خواب بود و فرید، آاروم دستشو نوازش می کرد .
با دیدنمون لب زد:
- خوابید .
عمو سری تکون داد و نگاه پر از دلسوزی ای به یسنا انداخت .
بعدم به فرید اشاره کرد باهاش بره بیرون اونا که رفتن، من کنار یسنا ایستادم .
هرچی نگاهش می کردم سیر نمی شدم .
***
#پارت_28
عمو محمد فرید رو فرستاد بره ازشم شماره کارت گرفت تا پول بیمارستان رو واریز کنه .
شب بود که خاله شیرین اومد و مجبورم کرد برم خونه و صبح برگردم. خیلی خسته بودم اما دلم نمی اومد برم. یسنا خواب بود و بالاخره تونستم خودم رو راضی کنم. کلید خونم رو از خاله شی
رین گرفتم، عمو هم بهم پول داد تا یه تاکسی بگیرم .
وقتی رسیدم خونه، دور دستم یه پلاستیک پیچیدم و رفتم حموم. با یه دست خیلی سخت بود اما هرطوری بود، خودم رو شستم و اومدم بیرون .
بوفه از اتاق یسنا برداشته شده بود و فرششم نبود .
گوشیمو زدم به شارژ و بعد از خوردن یه غذای سفارشی از بیرون، گوشیم رو روی زنگ گذاشتم و نفهمیدم کی خوابم برد .
روز بعد یسنا رو منتقل کردن به بخش. حالا دیگه مشکلی تو تکون دادن سرش نبود .
اما کماکان نباید نور به چشماش میخورد. روز قبل دکتر چشم عمل داشته و وقت نکرده بیاد براید ویزیت یسنا. صبح که اومد ویزیت کرد، گفت یه حساسیت بخاطر ضربه است و با یک ماه رعایت و خوردن غذا های مقوی، کاملاً مشکل بر طرف میشه اما بعد از یه ماه هم
گفت که حتماً حتماً، باید فقط روزی دوساعت تی وی نگاه کنه و بیشتر نشه .
فعالیت هایی مثل بدو کردندویدن و گریه و خاک بازی و ... ارو هم منع کرد .
ساعت ملاقات بود که فاطمه و مهدی هم اومدن.، خاله شیرین و عمو محمد هم بودن که فرید و نولان هم اومدن بیمارستان .
با دیدنشون یه لحظه همه سکوت کردن. اما یسنا با دیدن نولان هیجان زده اسمشو گفت:
- نووااااااان! .
نولانم دست فرید رو ول کرد و اومد سمت تخت و گفت:
- سرت درد می کنه؟ یسنا : ااهه.. توجا بودی... چاا دی یاوز نیومدی پیسم؟(اره کجا بودی چرا دیروز نیومدی دیدنم؟) با صدای سلام فرید چشم از نولان و یسنا گرفتم:
- سلام .
حواسم به گل تو دستش و پلاستیک آابمیوه ها افتاد که خاله روی میز داشت میزاشت:
- زحمت کشیدی .
- زحمتی نبود. حالش چطوره؟
به یسنا و نولان دوباره نگاه کردم.آ ارومتر حرف میزدن اما بقیه داشتن به اونا نگاه میکردن و جلوی خنده اشون رو گرفته بودن .
#پارت_29
- خوبه .
چشمم به اون دوتا بود و نگاهشون میکردم که فرید سد نگاهم شد. می دونستم از عمد اینکارو کرد برای همین کلافه نگاهش کردم که گفت:
- بچه اان... بزار حرف بزنن. جلوی این همه ادم بزرگ که نولان نمیتونه کاریش داشته باشه .
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
- غلط می کنه بخواد کاری کنه .
خندید و گفت:
- خشن نباش... تو راه حسابی آاماده اش کردم فعلا کاری نداره مگر بعدها که یسنا حالش کامل خوب شد ...
با غیظض دست چپم رو آاوردم بالا باز بکوبم تو دهنش که دستم گرفته شد .
برگشتم عقب، فاطمه بود. نگاه پر اخمی به فرید انداخت و روبه من گفت:
- بیا کارت دارم .
با حرص دندون هام و ساییدم و دنبال فاطمه از اتاق اومدم بیرون .
فاطمه: این همون پدر و پسرین که بابا تعریف کرده؟ - آاره برای همین کشیدیم بیرون؟ با جدیت گفت:
- نه برای اینکه جلوی بچه ها دوباره فیلم اکشن راه نندازی کشیدمت بیرون. بزار این دستت خوب بشه بعد این یکی رو بزن داغون کن .
کلافه گفتم:
- من چه دغدغه ای دارم تو چه دغدغه ای .
- اشتباه میکنی برای اینکه. الان هرچی بیشتر مقاومت کنی اونا بیشتر مصسر میشن .
خودت درس خونده ای یمنا ...
کلافه گفتم:
- موعظه ات تموم شد بریم تو؟
- لییاقت نداری نصیحت های گران بهای منو بشنوی .
داشت لودگی می کرد دستم به معنای برو بابا تکون دادم و رفتم تو اتاق. حالا نولان روی صندلی نشسته بود کنار تخت یسنا و نولان داشت تعریف میکرد چقدر نگران یسنا شده .
عصبی زیر لب غریدم:
- نگا ذهن بچه امو با چه چرت و پرتایی داره پر میکنه .
خاله : ولش کن دخترم الان یسنا آارومه و بهانه نمی گیره... بهتره یه مدت بخاطر وحال یسنا بیخیال بشی. اون نباید دچار تنش و استرس بشه .
سری به معنای فهمیدن براش تکون دادم اما عین عقاب چشمم به اون دوتا بود .
#پارت_30
بالاخره ساعت ملاقات تموم شد و همه عزم رفتن کردن که یسنا با عجله به من گفت:
- مامانیییییی... نواان بمونه؟
- نه دخترم. به جز من نمی زارن کسی اینجا بمونه .
- پش چلا عمو فلید مونده بود؟
عمو محمد وقتی دید نمیتونم جواب بدم گفت:
- عزیزم نولان بچه است حتی نمیزاشتن بیاد داخل اما بخاطر تو گذاشتن اما حالا دیگه ساعت ملاقات تموم شده همه امون باید بریم .
یسنا بغض کرد سریع که نگران شدم:
- اما من می ااام نواان بمونه پیسم .
عمو نگاهی به فرید کرد و گفت:
- وقتی بریم خونه نولان میاد خونه اتون باهات بازی میکنه باشه دخترم؟
با چشمای گرد شده به عمو نگاه کردم اما اون نگاهش به فرید و منتظر تایید اون بود .
فرید هم لبخند معناداری زد و به یسنا نگاه کرد:
- آاره خانم کوچولو.. اصلا وقتی قرار شد بری خونه اتون با نولان میایم دنبالت .
یسنا انگار خیالش راحت شده باشه گفت:
- باسه... حااا میتونین بلین .
همه خندیدن به جز من .
دلشوره و نگرانی از آاینده ای که قراره این پدر و پسر توش باشن منو می ترسوند.
بعد از رفتن همه، فقط خاله شیرین موند .
پرستار اومد دارو وهای یسنا رو داد و یسنا هم با لالایی که خاله براش خوند خوابید .
روی تخت همراه نشسته بودم و فکر میکردم که خاله با دوتنا چایی اومد و کنارم نشست - چی فکرتو اینقدر مشغول کرده؟ آاهی کشیدم و گفتم:
- خیلی چیزا خاله... اما مهمترینش اینه که ه چطوری دست این پدر و و پسر رو از زندگیم کوتاه کنمه .
#پارت_31
- چی بگم عزیزم... توخودت عاقل و بالغی ... مسلماً عقل سلیم میگه اونا نباید تو زندگیتون جایی داشته باشن.... اما اینایی که من میبینم بعید بدونم به راحتی کنار بکشن .
برگشتم سمت خاله و گفت:
- چرا همچین فکری می کنی؟ اونا فقط بچه ان .
لبخندی زد وگفت:
- من پدرشو میگم عزیزم... مشخصه از تو خوشش اومده .
سریع اخمام رو کشیدم توهم و گفتم:
- غلط کرده.
خاله خندید و گفت:
- چرا عزیزم؟ بنظر مرد قابل اتکایی می اومد. توام جوونی بلاالارخره باید به یک نفر تکیه کنی یا نه؟ مثلا سر همین ماجرا اگر این مرد نبود چطوری می خواستی به کسی خبر بدی یا پول عمل رو به موقع بریزی؟ کلافه گفتم:
- خاله جان... قربونت بشم بس کن لطفا. ازدواج کنم باز چه گلی به سرم بزنم؟
- دختر قشنگم... میدونم اون علیرام بی وجدان زخم عمیقی رو قلبت گذاشته ... منم نمیگم همین الان بیا ازدواج کن . دارم میگم فرصت بده. اگر مرد خوبی بود و می شد بهش تکیه کرد که چه بهتر ... اگر هم نبود و هرز رفت به محمد بگو خودش دمش رو می چینه و مجبورش می کنه از زندگیت بره بیرون .
چیزی نگفتم که گفت:
- قول بده به حرفام فکر کنتی...، باشه؟ آاهی کشیدم و سرم تکون دادم:
- چشم فکر می کنم .
خندید و گفت:
- آافرین دختر گلم .
چاییمو که خوردم، خاله گفت تا یسنا خوابه منم یک ساعتی بخوابم که استقبال کردم .
روی تخت همراه دراز کشیدم و خاله هم روی صندلی نشست و مشغول قرآان خوندن شد .
همونطور که به خاله نگاه کردم نفهمیدم کی خوابم برد .
***
#پارت_32
#فصل_سوم
عمو کارهای ترخیص یسنا رو انجام داد و منو خاله هم داشتیم لباسای یسنا رو عوض می کردیم که صدای فرید اومد .
چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم و برگشتم سمتش، با لبخند و همون چشمای پر از شیطنتش به من نگاه کرد وگفت:
- سلام عرض شد بانو .
- سلام .
نگاهمو ازش گرفتم که رو به یسنا گفت:
- چطوری خانم کوچولو؟
- اووبم... نواان تو؟ خندید و گفت:
- نذاشتن بیاد تو بیمارستان برای همین تو ماشینه .
خاله: بچه ارو تو ماشین تنها گذاشتین؟ فرید لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:
- نگرانش نباشین. نولان از پس خودش بر میاد .
خاله: چی بگم والا .
تیکه کلام خاله همین چی بگم بود.
عمو محمد با برگه های ترخیص اومد با فرید و منباهم دست دادم که گفت:
- یسنا بیا بغلم بریم عمو .
فرید سریع گفت:
- بزارید من بغلش می کنم .
یسنا هم سریع دستاشو برای فرید باز کرد. فرید که بغلش کرد یسنا دستاشو دور گردنش حلقه کرد و سرشو روی شونه اش گذاشت .
یه لحظه از دیدن این صحنه قلبم فرو ریخت .
بچه ام بابا نداشت که اینطوری بغلش کنه یا خودشو براش لوس کنه ...
آاب دهنم رو به زور قورت دادم و حواس پرت وسایلم رو برداشتم و با خاله و عمو دنبال فرید راه افتادیم. به یسنا که چشماشو بسته بود نگاه کردم .
فرید به جایی اشاره کرد وگفت:
- مبیاید با ماشین ما بریم؟
به یسنا، که محکم تر دستاشو دور گردنش حلقه کرد بود و با التماس منو نگاه می کرد ،نگاه کردم و گفتم:
- باشه .
#پارت_33
خاله: خونه اتون می بینیم همو .
سری تکون دادم و دنبال فرید رفتم. به ماشینش اشاره کرد. و در عقبو باز کردم و خودم نشستم و یسنارو هم کنارم آاروم دراز کشید و سرشو روی پام گذاشت .
به صندلی جلو نگاه کردم. نولان رو دیدم با همون چشمای آابی و معصومش نگاهمون می کرد، لبخندی بهش زدم و گفتم:
- سلام نولان جون .
اونم لبخندی زد و گفت:
- سلام ..
به یسنا نگاه کرد و گفت:
- سلام یسنا... خوبی؟
یسنا خنده شیرینی کرد و گفت:
- شاام... اله ااووبم .
فرید سوار ماشین شد و رو به نولان گفت:
- کمربندتو ببند .
نولان، سریع صاف نشست و کمربندشو بست .
آاروم گونه یسنارو نوازش میکردم و به چهره خوشگلش نگاه می کردم و یسنا هم چشماش رو بسته بود که سنگینی نگاه فرید رو حس کردم. سرم رو بلند کردم .
تو ترافیک گیر کرده بودیم و اونم داشت از آایینه وسط نگاهم میکرد .
یکم به چشمای هم نگاه کردیم،یاد حرفای خاله افتادم که میگفت مطمئنه فرید از من خوشش میاد .
اخمی کردم و نگاهمو ازش گرفتم .
من عمراً دیگه ازدواج کنم .
بعد از یه ساعت و نیم، بالاخره رسیدیم،یسنا خوابیده بود. برای همین فرید گفت:
- میام بغلش می کنم .
نولانم از ماشین پیاده شد. فرید اومد و دستاشو زیر گردن و زانوهای یسنا انداخت و بغلش کرد .
همین موقع خاله اشون هم رسیدن. درو باز کردیم و وارد شدیم. فاطمه و مهدی و نازنین زهرا هم بودن. فرید یسنا رو به اتاقش برد و درازش کرد روی تختش .
به اتاق خودم رفتم و شلوارمو با دامن و عوض کردم و مانتومم با یه مانتوی نسبتا گشاد عوض کردم .
از اتاق رفتم بیرون .
همه اشون روی مبلا نشسته بودن و مهدی چایی می گردوند. رفتم آاشپبزخانه دیدم فاطمه داره برنج دم می کنه خجالت زده گفتم:
- زحمت کشیدی فاطمه... اینکارا چیه دیگه؟ لبخندی زد و گفت:
- کاری نکردم که عزیزم .
#پارت_34
ناهار رو بار گذاشت و اومدیم پیش بقیه رو مبل نشستم که نولان گفت:
- میشه برم پیش یسنا و تو خواب نگاش کنم؟
صاف به من نگاه می کرد. لحظه ای غافلگیر شدم اما در نهایت گفتم:
- باشه ولی... سروصدا نکن بیدار بشه .
- باشه .
بعدم بلند شد و سریع به سمت اتاق یسنا رفت. با نگرانی به در اتاق نگاه می کردم .
سرم رو که برگردوندم چشمم به فرید خورد. جدی و با کمی چاشنی تعصب نگاهم می کرد .
چشم غره ای بهش رفتم و سرم رو سمت فاطمه برگردوندم سمت فاطمه .
فاطمه لبخندی بهم زد و آاروم خم شد دم گوشم گفت:
- بابا بوفه اتاق یسنا رو داد سمساری .
- کار خوبی کرد. خیلی خطرناک بود. یه بار دیگه هم چپه شده بود اما خوشبختانه اون سری یسنا سریع رفته بود دکنار .
سری تکون داد و گفت:
- میگم... این پسر بچهه... نولان،؟ واقعا پسر این فرید خانه؟ مشکوک نگاهش کردم و گفتم:
- چرا همچین سوالی می پرسی؟ شونه ای بالا انداخت و گفت:
- اصلا شبیه اش نیست. فرید چشم و ابروش قهوه ایه اما نولان چشمای آابی و موهای طلایی داره پوستشم سفید تره .
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
؛شاید به مادرش کشیده ..
با بلند شدن صدای زنگ خونه، دیگه چیزی نگفت.، بلند شدم و رفتم سمت تلفن:
- بله؟
- سلام خانم روشنی! نکوهش هستم .
با شنیدن اسم نکوهش به سمت اتاق حرکت کردم و گفتم:
- سلام آاقای نکوهش ...
- چه خبر خانم؟ دستتون چطوره؟
- خوبه هنوز تو آاتله .
- انشالله زودتر خوب بشه دستتون. می خواستم بپرسم اون پروژه ترجمه ای که دستتونه ...
کارش به کجا کشیده؟ .
کلافه گفتم:
- والا چندروزی بخاطر وضعیت دخترم بیمارستان بودم اصلا نتونستم ترجمه کنم .
- خدا بد نده دخترتون چی شده بود؟
- بوفه اتاقش پایه اش سست بوده،دع چپه شده رو بچه ام... عمل داشت و تازه امروز مرخص شده .
- خب خدا رو شکر خطر رفع شده .
- بله ممنون .
- پس اگر هستین امشب بیایم برای عیادت .
- نیازی نیست زحمت بکشین .
#پارت_35
- زحمتی نیست. بالاخره همکاریم... ساعت 6 مزاحمتون میشم .
- چشم، مراحمین .
- فعلا پس خدا نگهدارتون .
تماسو قطع کردم و نفسمو فوت کردم .
از اتاق اومدم بیرون و رفتم به اتاق یسنا یه سری بهشون بزنم دیدم نولان کنار تخت یسنا نشسته داره نگاهش می کنه و دستاشم اهرم به تخت کرده و زده زیر چونه اش .
الهی انگار بچه واقعا عاشق شده! .
خندةه بی صدایی کردم و رفتم بیرون و پیش فاطمه دوباره نشستم .
فاطمه: کی بود؟
- رئیسم بود . می خواست بیاد عیادت .
چشمکی زد و گفت:
- خبریه؟ کدوم رییسی میاد الان تو این دوره زمونه عیادت کارمندش .
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
- حرف الکی نزن. طرف خودش زن و بچه داره. فکر کنم با خانواده اش بیاد .
سری تکون داد و هیچی نگفت .
با حاضر شدن ناهار، فاطمه و مهدی تقریبا همة ه کارهاش رو کردن .
اصلا نمی دونم این مرغی که باهاش خورشت درست کرده، جز بسته بندی تو یخچالمه یا نه. البته بعید میدونم به این تعداد تو یخچالم مرغ داشته باشم .
حتماً کار مهدیه... هست .
ناهار که صرف شد، قرار شد فاطمه و مهدی برن اما خاله شیرین و عمو محمد، یک هفته ای رو اینجا پیش من بمونن. چون با دست آاتل بسته، واقعا هیچ کاری از دستم بر نمی اومد ...
بعد از دوساعت بالاخره یسنا بیدار شد. هر چند بعد از ناهار فرید گفت برن اما نولان با التماس نگهش داشت و منم برای اینکه حوصله اش سر نره، ایکس باکس یسنا که البته برای خودم بود اما یسنا این مدت جدیداً باهاش بازی می کرد رو برای نولان روشن کردم با صدای کم تا مشغول باشه .
عمو و خاله شیرین رو فرستادم اتاق خودم تا استراحت کنن .
خودمم روی کاناپه نشسته بودم و با دست چپ، داشتم ایمیل هام رو از تو گوشی چک می کردم که صدای فرید اومد:
- یمنا .
با تعجب برگشتم سمت فرید و با اخم گفتم:
- یمنا خانم .
#پارت_36 پوزخندی زد و گفت:
- عجب... ببین منو .. واسه من تو یمنایی ...
نگاهمو با اخم دوباره به گوشیم دادم و به صدا زدنش توجهی نکردم که گفت:
- شنیدم یکی از همسایه هات می خواد خونه اشو بفروشه .
به آانی سرم رو بلند کردم و با چشمای ریز شده نگاهش کردم که پوزخندی زد و گفت:
- تصمیم گرفتم بخرمش تا نولان و یسنا نزدیکتر باشن .
با بهت نگاهش کردم:
- تو دیوانه ای... اونا فقط بچه ان و حسشون هم تو عالم بچه گی اسمشو گذاشتن عشق .
- نه عزیزم... من مطمئنم عروسم یسناعه. این خط این نشون .
حرص قل قل تو دلم می جوشید:
- خیلی بی جا کردی ...
نیشخند زد و بلند شد و اومد روی مبل دونفره ای که نشسته بودم پیشم نشست و خودشو کشید سمتم و کنار گوشم طوری که نفساش بهم می خورد گفت:
- به حرف تو نیست عزیزم... من برای پسرم هر کاری می کنم .
با خشم برگشتم سمتش که نوک بینی هامون بهم کشیدطه شد. سریع از جام پریدم و رفتم روی یه مبل تکی نشستم. به نولان نگاه کردم که غرق بازیش بود .
به فرید نگاه کرد با لبخند جذابی نگاهم می کرد. چشم غره ای بهش رفتم و دوباره به موبایلم نگاه کردم .
اما دیگه هیچ تمرکزی نداشتم. اینطوری بگم که انگار مغزم ری استارت شده بود و هیچ برنامه ای براش تعریف نشده باشه قفل کرده بود .
بعد از چند دقیقه سرم رو بلند کردم یسنا رو دیدم دست به دیوار از اتاق اومد بیرون .
- سریع رفتم سمتش و کنارش روی زمین نشستم که دستاشو دور گردنم حلقه کرد:گسنمه مامانی...
-جونم ... باشه دخترم بریم غذا بدم .
یه دستمو زیر باسنش گذاشتم و خواستم بلند بشم که صدای آاروم فرید اومد:
- بیا کنار ... من بغلش می کنم .
#پارت_37
بی حرف کنار رفتم و فرید بغلش کرد و رفتیم سمت آشپاشبزخانه، روی صندلی نشوندتش، به فرید آاروم گفتم:
- تلویزیون رو خاموش می کنی؟ نباید نگاه کنه .
فرید سری تکون داد و رفت سمت نولان و تی وی رو خاموش کرد. با نولان اومدن آاشپبزخانه و روی صنمدلی کنار یمنا نشستن .
قابلمه غذا رو در آاوردم و همونطور که تو قابلمه کوچیک تر به اندازه می ریختم، گفتم:
- نولان جون می خوری؟
- نه یمنا جون .
عمراً اگر نولان جون من باشه. قابلمه ارو روی گاز گذاشتم و زیرشو روشن کردم .
فرید کنار یسنا نشسته بود .
یسنا خودشو کج کرد سمت فرید و گفت:
- عمو بغلم می کنی؟
فرید سریع یسنا رو کشوند تو بغلش و گفت:
- ببیا خانم کوچولو .
یسنا روی پاهای فرید نشست و به سینه اش تکیه داد، فرید هم دست چپشو دور شونه های کوچیک یسنا حلقه کرد و با دست راستشم دست یسنا رو گرفت و نوازش کرد .
لعنت بهت علیرام... اگر بودی الان یسنا خودشو برای تو لوس میکرد. نه یه آادم بی ادب و غریبه .
چیزی نگفتم، روم رو برگردوندم و سرمو با همزدن محتویات قابلمه گرم کردم .
غذای گرم شده ارو تو بشقاب کشیدم و رفتم سمت اوپن که به عنوان میز ازش استفاده می کردم .
روی صندلی یسنا نشستم و آاروم آاروم خودم به یسنا غذا میدادم که نولان گفت:
- یمنا جون اجازه میدی من به یسنا غذا بدم؟ یسنا هم جو گیر، سریع گفت:
- ااهه...ااهه .
به ناچار بشقابو بهش دادم. نولان هم با اشتیاق غذا میزاشت تو دهن یسنا .
اینطوری شد که یسنا که همیشه نصف غذاشو نمی خورد، این سری کامل همه اشو خورد .
نشسته بودم و نگاهشون می کردم که سنگینی نگاه فرید باعث شد بهش نگاه کنم .
با چشم و ابرو به یسنا و نولان اشاره کرد که یعنی ببین .
چشم غره ای بهش رفتم که پوزخندی بهم زد، و خم شد سر باند پیچی شده یسنا رو آاروم بوسید .
#پارت_38
کلافه نگاهمو ازش گرفتم .
بعد از اینکه غذاش تموم شد فرید همونطوری که تو بغلش بود بلند شد و رفت روی مبل سه نفره نشست. یسنا رو دراز کرد و سرشو روی پای خودش گذاشت .
نولان هم روی زمین نشست کنار مبل و دست یسنا رو گرفت .
فرید گفت:
- دوست داری برات قصه بگم؟ نولان گفت:
- بابا هرشب برای من یه قصه جدید میگه .
یسنا با غصه گفت:
- بلای منم هلسب گشه میگی؟ فرید خندید و گفت:
- هرشب که نه، اما هروقت اومدیم خونه اتون میگم... باشه؟
- باسه .
فرید آاروم شروع کرد به قصه گفتن منم روی مبل روبه روشون نشستم. همونطور که به یسنا و حرکت دست فرید آاروم روی سرش رو نگاه می کردم نفهمیدم کی به پشتی مبل سرم تکیه دادم و خوابم برد .
***
- یمنا جان. پاشو مهمون اومده .
سریع چششم باز کردم. خاله مقابلم ایستاده بود وگفت:
- عموت درو باز کرد. برو یه آابی به دست و صورتت بزن .
سری تکون دادم و بلند شدم. فرید و یسنا و نولان روی همون مبل سه نفره نشسته بودن .
بلند شدم و به سرویس رفتم. بعد از شستن دست و صورتم کرم نرم کننده به پوستم زدم و از اتاق اومدم بیرون .
نکوهش، تنها اومده بود. هرچند توقع داشتم حداقل با زنش بیاد اما خب . .
- سلام خوش اومدین .
نکوهش بلند شد از روی مبل و گفت:
- سلام ببخشید دیگه مزاحمتون شدم ..
- نه خواهش می کنم بفرمایید .
دوباره روی مبل نشست .
نگاهی به دسته گل بزرگی که ااورده بود انداختم و گفتم:
- زحمت کشیدین .
- خواهش می کنم... وظیفه بود .
به سمت آاشپبزخانه رفت و تو پهنای نیم متر دیواری که داشتیم ایستادم. خاله هم اومد و گفت:
- زن و بچه نداره؟ آاروم زمزمه وار گفتم:
- خبر مرگش داره، ولی تنها اومده .
#پارت_39 خاله اخمی کرد وگفت:
- خیلی خب... من چایی می ریزم میارم تو برو بشین پیش یسنا .
سری تکون دادم و رفتم پیششون. روی مبل تک نفره نشستم. یسنا به من نگاه می کرد که اشاره کردم بیاد بغلم اونم بلند شد و آاروم به سمتم اومد، با دست چپم کشیدمش بالا و روی پاهام نشست .
بهم تکیه داد و سرشو روی سینه ام گذاشت، دستمو دورش انداختم. سرمو بلند کردم دیدم نگاه عمو به نکوهشه. نگاه نکوهش به منه و نگاه فرید هم با یکم اخم به نولان. نگاه نولان هم به یسناست .
یعنی یه زنجیره بود دقیقا .
خاله با چایی اومد و به نکوهش تعارف کردم و برای بقیه امون هم خودش گذاشت و روی مبل دونفره کنار عمو نشست .
رو به نکوهش، با لحن معناداری گفت:
- چرا تنها اومدین؟ یمنا خانم می گفتن زن و بچه دارین...!؟ نکوهش جا خورده کمی جابه جاش روی مبل و آاروم گفت:
- از دارالترجمه اومدم و وقت نشد برم دنبالشون .
خاله: بچه اتون چند سالشه؟ نکوهش کاملا بی میل جواب
داد:
- 5 سالشه .
خاله: خدا حفظشون کنه .
بعدم سکوت کرد، نکوهش بعد از مدتی رو به فرید گفت:
- برادر خانم روشنی هستید؟
فرید با اخم به نکوهش نگاه کرد و سنگین جواب داد:
- نه .
عجب وضعی بود .
نکوهش معذب بود. هرچند به نظر من اومدنش کاملاً بی معنی بود. اگر خیلی لطف داشت مثلا می تونست حقوقمو جلوتر بده .
خم شد چاییشو برداشت و یه قلوب خورد که سریع رنگش قرمز شد.
آاخی... طفلی سوخت .
خنده ام گرفته بود سرمو انداختم پایین و سعی کردم خنده ام رو قورت بدم .
یسنا با شیرین زبونی گفت:
- مقه ملجبولی داگ داگ باولی؟( مگه مجبولی داغ داغ بخوری؟)
رسما قرمز کرده بود. نکوهش به سختی خوردش رو کنترل کرد تا خونسرد و همه چیز عادی به نظر برسه گفت:
- حواسم نبود عزیزم .
به فرید نگاه کردم که با پوزخند تمسخر آامیز اشکاری همونطور که سر نولان رو نوازش می کرد، به نکوهش نگاه می کرد .
#پارت_40
همه در سکوت بودیم که نکوهش گفت:
- خانم روشنی اون مطالبی که داده بودم بهتون رو میشه بیارین؟وقت تحویلش هفته دیگه اس .
- بله الان میارم .
- یسنا پاشو دخترم
من بلند شدم و یسنا جای من نشست دوباره منم به سمت اتاقم رفتم و پوشه ارو برداشتم و رفتم بیرون. به سمت نکوهش گرفتم و گفتم:
- چند تا بخششو ترجمه کردم براتون ایمیل میکنم .
- باشه. خب... با اجازه اتون .
بلند شد و خدافظی کرد. عمو و خاله رفتن بدرقه اش. با اخم به فرید نگاه کردم که حتی از جاش بلند نشده بود .
- چرا اینطوری برخورد کردی باهاش؟ خونسرد به من نگاه کرد و گفت:
- چشماش زیادی می چرخید .
با چشمای گردشده نگاهش کردم. منظورش رو گرفتم نگاهی به نولان و یسنا کردم که هوشیارانه به ما نگاه می کردن .
فرید هم متوجه شد و به نولان گفت:
- با یسنا برید اتاقش بازی کنین ولی مواظبش باش. نشسته بازی کنین .
نولان سریع اومد سمت یسنا و دستشو گرفت و رفتن سمت اتاق خاله و عمو هم برگشتن به محض رفتنشون با غیظ غیض برگشتم سمت فرید:
- بالفرض چشاش زیادی می چرخید به تو چه؟ .
خاله: وا دو دقیقه نبودیما چی شد؟ فرید بلند شد و گفت:
- پس بدت نمیاد یه مرد زن دار بیاد اینجا چشاش روت بچرخه. اون فکر می کرد خونه تنهایی با دیدن ماها، برنامه هاش بهم ریخت .
چشمامو گرد کردم و گفتم:
- ساکت شو... اصلا چرا پشت سر دیگران صفحه می زاری وقتی خودت از همه اشون بدتری؟!
#پارت_41
انگار یه چیزی تو نگاهش خاموش شد .
خیلی سنگین گفت:
- حداقل من جلو روی خودت میگم ازت خوشم میاد. تو بیمارستان هم بهت گفتم. من زن ندارم که بهش خیانت کنم اما نگاه این مرد آاشکارا دنبال برجسته گی های تنت بود .
چرا تنها اومد وقتی می دونست تو تنها زندگی میکنی...؟
ساکت شد. هر دو، با اخم به هم دیگه نگاه می کردیم عمو محمد با جدیت گفت:
- بسه دیگه نمی خوام این بحث رو ادامه بدید. بگیرید بشینید. شما دوتا از بچه های دوساله هم بدترین .
رومو ازش گرفتم و رفتم سمت آاشپبزخانه و یه لیوان آاب ریختم و سر کشیدم .
خاله استکان های چایی رو بی حرف جمع کرد و اومد آشپزخانه اشبزخانه و آاروم، طوری که صدامون نره بیرون گفت:
- دیدی حرفم درست بود؟بهش نگاه کردم و گفتم:
- این یه چیزی گفت. وسط دعوا که حلوا خییرات نمی کنن خاله .