کلبه کتاب | دنیای کتاب و رمان و کتاب صوتی

کلبه کتاب

رمان عشق دیرینه

نویسنده : ناشناس بی احساس

ژانر : عاشقانه

قیمت : رایگان

رمان عشق دیرینه


-  اتفاقاً ًا احساس واقعی آادما رو، تو دعوا و بحث میشه فهمید . 
آاهی کشیدم و هیچی نگفتم حوصله بحث با خاله ارو نداشتم.  
یک ساعت گذشته بود نزدیک شب بود . ساعت هفت و نیم بود اما فرید و نولان شرن هنوز بودن  . 
نمی دونستم می خوان برن اصلاً یا نه که بالاخره فرید نولان رو صدا کرد:  
-  نولان... نولان . 
نولان و یسنا دست به دست هم اومدن بیرون. فرید گفت:  
-  بریم دیگه پسرم . 
یسنا سریع گفت:  
-  نه ...  
فرید با ملایمت و مهربونی گفت:  
-  شب شده بریم فردا باز بیایم شما با نولان بازی کن باشه؟ در مقابل چشمای گرد شدم نولان برگشت سمت یسنا و گفت:  
-  فردا بابا فرید میارتم باز بازی می کنیم باشه؟  
بعدم خم شد چون قدش از یسنا بلند تر بود پیشونی باند پیچی یسنا رو بوسید . 
دستک رو روی دسته مبل مشت کردم . 
دلم می خواست یه مشت بکوبم دوباره تو دهن فرید . 
#پارت_42  
یسنا یه باسه گفت و اومد سمت فرید کت لیشو پوشید فرید هم کت خودشو از روی دسته مبل برداشت و پوشید . 
یسنا اومد سمتم و کنارم ایستاد . 
ایستادم و به فرید با اخم نگاه کردم. با خاله و عمو خداحافظی کرود و اومد سمت من. یکم به چشما و فرم صورتم نگاه کرد و بعد لبخندی زد و گفت:  
-  قراره بیشتر از این ها همیدیگه ارو ببینیم! . 
حرص، تو دلم قل قل می جوشید تو دام . 
نگاهشو به پایین داد و به یسنا نگاه کرد.  و خم شد، جلوش روی پاهاش نشست و گفت:  
-  فردا میگم ستاره جون نولانو ساعت ده بیاره پیشت. خوبه؟ یسنا نیشش باز شد و با ذوق سر تکون داد:  
-  اوهوم  . 
فرید خندید و گفت:  
-  خانم کوچولو اجازه میدی دستتو ببوسم؟  
یسنا همونطوری که نیشش باز بود دست راستشو گرفت سمت فرید. فرید هم دستشو گرفت و با ملایمت پشت دستشو بوسید  . 
چشمکی به یسنا زد و بلند شد. نگاه پر خنده ای به منِ عبوس کرد و بعد از خداحافظیِ  دوباره از خاله و عمو - خدا رو شکر - شرش رو کم کرد . 
به محض رفتنش رفتم روی مبل دونفره نشستم و یسنا هم پیشم نشست هم سرو گذاشت 
روی پام . 
سرشو نوازش میکردم که عمو گفت:  
-  تصمیمت چیه دخترم؟  
با تعجب به عمو نگاه کردم و گفتم:  
-  راجب چی؟  
نگاهی به یسنا انداخت و وقتی دید حواسش جای دیگه است لب گفزیرید . 
اخم کردم و سریع ر گفتم:  
-  پرو تر از اون تو زندگیم ندیدم! . 
عمو خاله خندیدن و ادامه دادم:  
-  چاره داشتم، از زندگیم با اردنگی می نداختمش بیرون ولی چه کنم که ... 
و به یسنا اشاره کردم  . 
عمو سری تکون داد و گفت:  
- فعلا یه مدت مدارا کن، منم باهاش صحبت میکنم یکم جلوی زبونش رو بگیره . 
#پارت_43  
    سری به تأاسف تکون دادم و جواب ندادم. واقعا چی میتونستم بگم؟ یاد حرفش افتادم 
که می گفت:   
"حداقل من جلو روی خودت میگم ازت خوشم میاد. تو بیمارستان هم بهت گفتم ."واقعا اون از من خوشش می اومد یا براش یه هوس زودگذر بودم؟!  
ای بابا یمنا قولت رو یادت رفته؟  
قول داده بودی به خودت که دیگه هیچ وقت نذاری مردی پاشو تو زندگیت بزاره. حالا نزن زیر قولت . 
    خاله یه شام ساده درست کرد و خوردیم. قرار شد عمو و خاله تو اتاق پیش یسنا بخوابن و من تو اتاق خودم بخوابم . 
وارد اتاقم شدم و رفتم سمت کمد  . 
درشو باز کردم از تو بالا ترین قفسه آالبوم عکسای عروسیم رو در آاوردم و روی تخت نشستم و مشغول نگاه کردنشون شدم . 
     چقدر اون موقع خاله و عمو و فاطمه گفتن بیخیال زندگی با این مرد شود اما من ...  
لعنت به منه ساده، که زود گولشو خوردم و حاضر شدم باهاش ازدواج کنم. من که دیدم بی توجهی هاشو... نبودناشو... زنگ نزدناشو ...  
    تقه ای به در اتاق خورد و باز شد. به در نگاه کردم خاله بود. با دیدن آالبوم اومد سمتم و نشستبا صدای گرفته ای گفتم:  
-  حق باشماها بود... اون آادم زندگی نبود . 
-  گذشته ها گذشته ... ازشون درس بگیر و بفرستشون یه جایی که فقط بدونی همچین گذشته ای داشتی... فراموشش نکن . 
آاهی کشیدم و گفتم:  
-  خانواده ام کنارم گذاشتن... اما شماها پیشم موندین ... 
بهش نگاه کردم و چشمام پر از اشک شد:  
-  اونایی که باهام نسبت خونی داشتن ... تو سخت شرایطم ولم کردن  ... 
خاله لبخندی بهم زد و دستاشو باز کرد و بغلم کرد . 
سرمو روی سینه اش گذاشتم و گفتم:  
-  ای کاش منم یه خانواده مثل شما داشتم...  اونوقت... اون علیرام عوضی جرأات نمی کرد با زندگیم بازی کنه ... 
#پارت_44  
-  تو یه نوجوون بودی اون موقع... عاشق جذابیت ظاهریش شده بودی و فکر می کردی جذاب تر از اون رو تو زندگیت پیدا نمی کنی... چشمات رو کور کرده بود. فایده ای نداشتن  
  ... 
آاهی کشیدم و سکوت کردم. حق داشت... واقعا همینطور بود. فکر می کردم مردی جذاب تر از علیرام پیدا نمی کنم . 
بعد از مدتی از خاله جدا شدم و دستشوو بوسیدم. سریع عقب کشید:  
-  چیکار میکنی؟  
-  هیچ وقت نشد اونطور که باید ازتون تشکر کنم. .. اگر نبودین معلوم نبود منو یسناتکلیفمون چی میشد...


-  بس کن این حرفارو. تو جای دخترمونی و دیگه نشنوم این حرفارو بزنی. الانم اینارو نگاه نکن غصه بخوری. بگیر بخواب فردا سرحال باشی بتونی با فرید سروکله بزنی . 
با چشمای گرد شده گفتم:  
-  فرید . 
خندید و گفت:  
-  آاره دیگه . 
یادم اومد گفت فردا نولان رو می فرسته آاهانی گفتم و ادامه دادم:  
-  خحودش که نمیاد   . 
چشمکی بهم زد و آالبوم و برداشت و برد بزاره سرجاش و گفت:  
-  من بهت قول میدم میاد . 
آاهی کشیدم خاله برقو خاموش کرد و رفت. روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم .
 ***
    عینهو عقاب با چشمای تیز بین لحظه به لحظه نولان رو زیر نظر دارم. دختر عمةه فرید، که همون مدیر مهد یسنا می شد، هم اومده و باخاله دارن حرف میزنن. از همون اول شمشیر رو براش از رو بستم و جز یه سلام محل بهش نذاشتم اما خاله حسابی تحویلش 
گرفت . 
    ساعت 12 بود. بالاخره ستاره، دختر عمة فرید، رفت، (دختر عمه فرید) اما نولان رو نبرد و  گفت فرید میاد دنبالش . 
این یعنی همون حرف دیشبی خاله که یعنی فرید میاد و من باید خودمو برای سرو کله زدن باهاش آاماده کنم . 
#پارت_45  
    ساعت 2 بود که یسنا سرشو گذاشته بود روی پای نولان و خوابیده بود که عمو محمد 
رفت سمتش و بغلش کرد و بردش تو اتاقش خوابید . 
-  نولان جون بیا جاتو تو اتاق یسنا بزارم شما هم بخواب ارهآره؟  
    اینو خاله گفت نولان قبول کرد. خاله یه تشک تو اتاق یسنا انداخت و نولان رفت بخوابه. منم،  وقتی از خواب بودن جفتشون خیالم روحت شد لپب تابم رو اوردم و روی اوپن که بعنوان میز ناهار خوری استفادده می کردم، باز کردم و روی صندلی نشستم . 
اولین کاری که کردم ترجمه هام رو برای نکوهش فرستادم . 
یکمم کارام رو جمع و جور کردم و لپبتاب رو بستم .  
با صدای زنگ خونه، از جام بلند شدم و رفتم سمت آیایفن. فرید بود . 
-  سلام. نولان خوبیده . 
-  سلام. باشه، درو باز کن میام تو منتظر میشم بیدار بشه . 
    کلافه درو باز کردم و گوشی رو گذاشتم. لباس پوشیدیم و درو باز کردم  . 
به فرید نگاه کردم. برعکس همیشه که با کت و شلوار بود، این سری، تیپ اسپرت داشت . 
با دیدنم مثل همیشه لبخند زد و با شیطنت گفت:  
-  سلام خانم بد اخلاق.  
فایل کامل این رمان فروشی هست و اگر فایل کامل این رمان رو جایی غیر از چنل اصلیم دیدین به نویسنده خبر بدهید تا با فرد خاطی برخورد شود  . 
 کلافه کنار رفتم و گفتم:  
-  سلام. بیا تو . 
کفشاشوو درا اورد و اومد، به خاله سلام کرد و روی مبل نشست . 
رفتم دنبال خاله اشبزخانه آشپزخانه که خاله با خنده نگاهم کرد و آاروم گفت:  
-  دیدی اومد؟  چشمام رو گردوندم و گفتم:  
-  چی بگم خاله!...  
-  هیچی عزیزم  . 
دوتا چایی ریخت تو یه سینی کوچیک با قندون گذاشت و گفت:  
-  خودت اینو ببر منم خسته ام میرم اتاقت بخوابم . 
خاله از فرید عذر خواهی کرد و رفت بخوابه. منم، با سینی چایی رفتم تو حال . 
، فرید سریع بلند شد سینی رو گرفت ازم و روی میز گذاشت:  
-  به دستت فشار نیار... اینطوری آاسیب میبینه . 
#پارت_46  
بهش نگاه کردم. یه نگاهی که انگار روی جدیدی از فرید برام مثل کتاب باز شده . 
روی مبل رو به روش نشستم و فرید هم نشست و گفت:  
-  چون این دستت تو اتله آتله نباید به دست دیگه ا ات فشار بیاری وگرنه ممکنه بهش 
آاسیب جدی بزنی ... 
-  دکتری؟  لبخندی زد و جوری نگاهم کرد که انگار به یه بچه نگاه می کنه!  
-  نه من مربی باشگاهم . 
ناخواسته، ا ابروم رفت بالا از تعجب. از واکنش ناخواسته ام خندید و گفت:  
-  روزا مهندسم و شرکت دارم شب هام باشگاهمو اداره میکنم. بدنسازی و دفاع شخصی .
سری تکون دادم و گفتم:  
-  خوبه... ولی کی برای نولان وقت میزاری؟  
-  صبح تا ظهر مهده و شب با هم میریم باشگاه. بعدشم باشگاه، مربی های دیگه ای هم داره و من فقط برای سرکشی میرم. بیشتر از اونچه فکرشو بکنی برای پسرم وقت میزارم . 
شونه بالا انداختم. نگاه به در نیمه باز اتاق یسنا انداختم و بعد جدی به فرید نگاه کردم:  - فردا که نمیاین؟  
-  چرا نیایم؟ با اخم گفتم:  
-  برای اینکه کم کم وجود نولان رو فراموش کنه . 
پوزخندی بهم زد، خم شد جلو و آارنج دستاش رو به زانو هاش تکیه داد و گفت:  
-  بزار خیالتو راحت کنم یمنا... منو نولان... قراره نقش مهمی تو زندگی تو و یسنا داشته باشیم. خودتم می دونی نمیتونی وجودمون رو انکار کنی چون یسنا نولان رو دوست 
داره ... 
اما در مورد تو ... 
لبخند پر شیطنتی زد و گفت:  
-  تو هم به زودی راه میای باهام . 
 47_ 
     اولش منظور چند کلمه آاخرو نفهمیدم اما وقتی فهمیدم از عصبانیت قرمز شدم و دود داشت از کله ام بلند میشد. با حرص که باعث شده بود صدام خفه بشه گفتم:  
-  خوابشو ببینی مرتیکه آاشغال . 
    بلند شدم و پاکوبان، به سمت اتاق یسنا رفتم، یسنا خواب بود اما نولان بیدار بود و بی صدا داشت با آاجر های یسنا بازی میکرد. با صدای خفه ای گفتم:


-  بابات اومده دنبالت . 
نولان نگاه مظلومانه ای به من انداخت که یه لحظه دلم براش سوخت  . 
بلند شد و آاروم اسباب بازی های جمع کرد و بی صدا سرجاش گذاشت. نگاهی به یسنا کرد و از اتاق اومد بیرون  . 
باهم به سمت فرید رفتیم  . 
با دیدن دوباره فرید سنگ و بی احساس شدم . 
با غیظ غیض گفتم:  
-  خوش ااومدی. دیگه لازم نیست بیاین اینجا . 
فرید با اخمای درهم بلند شد . 
نولان رفوفت پیشش و فرید دستشو روی شونه نولان گذاشت و رو به من گفت:  
-تو از نولان و یسنا هم بچه تری!  . 
-  آاره بچه ام و دوست ندارم بزرگ بشم. بسلامت! . 
فرید با اخمای درهم و با نولان بدون خداحافظی رفتن . 
روی مبل، وا وا  رفتم و تازه متوجه رفتار زشتی شدم که کردم . 
شاید اصلاً منظورش اون چیزی که تو ذهن من هست، نبود  . 
نباید اونتطوری با نولان رفتار می کردم. اون طفلک که گناهی نداشت اونطوری انداختمش بیرون؟!  
عصبی و کلافه بلند شدم رفتم سمت آشپزخانه اشبزخانه و یه مشت آاب از سینک پاشیدم 
به صورتم . 
همش نگاه مظلوم نولان میاد جلو چشمم . 
کلافه و عصبی نتونستم با خودم کنار بیام . 
موبایلم رو برداشتم و شماره فرید رو باز کردم و براش پیام فرستادم:  
-  اگر منظورتون اون چیزی بود که به ذهن من اومد، پس باید بدتر از اینا بهتون می گفتم ،اما اگر اشتباه برداشت کردم، متأاسفم #عشق_دیرینه  
#پارت_48  
پیام رو فرستادم و روی مببلل فرو رفتم. چشمم به چایی  های نخورده افتاد . 
آاهی کشیدم و داشتم عین خوره، خودم رو می خوردم که برام پیام اومد. سریع شیرجه زدم رو گوشی و برش داشتم  . 
پیام از فرید بود. باز کردم دیدم نوشته:  
-  منظورم دقیقاً همونی بود که فکر کردی، ولی نه اونطوری... منظور من زمانی بود که یا صیغه باشیم یا عقد. من هم به اصولی پایبندم خانم محترمه. در ضمن، بار آاخرت باشه اونطوری با پسرم رفتار می کنی .  
شوکه، و با چشمای گرد شده به متن نگاه کردم ."یاصیغه باشیم یا عقد"، تو همین تیکه چشمام قفل شده بود . 
صفحه گوشی، هی خاموش می شد و من دکمه اشو میزدم و روشنش می کردم باز به متن 
نگاه می کردم . 
مغزم هنگ بود . 
کم کم باز اخمام رو کشیدم توهم و داشتم قرمز می شدم . 
-  مرتیکه بی شعور . 
همکینو براش پیامک زدم و گوشیمو سریع خاموش کردم و پرت کردم روی مبل . 
چطور جرأات می کنه اینطوری با من حرف بزنه؟ اصلاً چرا باید همچین منظوری داشته باشه؟  
    این همه آاسه برو آاسه بیا که گربه شاخت نزنه، اونوقت باید گیر یه نرِ پرووووو که تو کل کره خالی چندتا بیشتر از نژادش نیست بیوفتم... یکیش گیر منه بخت برگشته افتاده . 
واقعا چقدر آادم باید بدشانس باشه؟ تازه یه پسر هم داشته باشه عین خودش . 
    هرچند نپولان مؤودبه و جز بار اول تو مهد، هیچ خطایی ازش سر نزده و وپرو نکرده و مکظلوم و بی سرو صدا هم بود و مواظب یسنا هم بود. و اما امان از بابای ....  
    نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودم رو کنترل کنم. با شنیدن صدای یسنا سریع 
بلند شدم وو رفتم تو اتاق . 
-  نواان ... 
با بغض اینو گفت. کلافه کنارش نشستم و گفتم:  
-  قربونت بشم. باباش اومد دنبالش . 
اشک تو چشماش حلقه زد که فکری به سرم زد وگفتم:  
-  باید چند روز می رفتن ماسافرت... چند روز دیگه میاد خوشگلم . 
-  چند لوز؟  انگشت های هر دو دستم روباز کردم و نشونش دادم و گفتم:  
-  10 روز دیگه.  
#پارت_49 اشکاش ریختن و گفت:  
-  اما . مممن میاام با نواان باژی تنم!  
دلم گرفت. اشک ریختن براش خوب نبود و من ...  
هیچی به ذهنم نمی رسید بخوام باهاش بچه سه و سال نیمه ام رو گقول بزنم. یهو یاد شهربازی افتادم اما یادم اومد یسنا تازه عمل کرده و نمیشه. فکر دیگه ای به سرم زد:  
-  می خوای امشب با هم پیتزا و لازانیا درسشت کنیم؟ . 
اشک می ریخت بی صدا و به من نگاه می کرد:  
-  نه. نواان ... 
اینقدر کلافه شده بودم که دلم می خواست خودمم بزنم زیر گریه . 
-  نمیشه دخترم. نولان رفته مسافرت  . 
کم کم صدای هق هقش بلند شد:  
-  من می ااام با نواان باژی تنم . 
خواستم اشکاش رو پاک کنم که دستمو پس زد و گفت:  
-  تو اشان منو دوشت ندالی... همس با نواان دعوا میتردی!  
بلند شد و دویید بیرون ترسیده دنبالش رفتم و گفتم:  
-  یسنا...یسنا . 
خاله سراسیمه از اتاق اومد بیرون. یسنا دویید سمت در خونه. با تمام توانم زودتر دوییدم و دستم روی در گذاشتم خواست درو باز کنه اما چون دستم روش بود نتونست . 
  
خاله سریع جلو اومد: 
-  یسنا ... خوشگلم چی شده؟ یسنا دیگه جیغ میزد که سریع گفتم:  
-  نولانو می خواد . 
خاله: زنگ بزن بیاد . 
درموانده شدم. واقعا باید زنگ می زدم؟ خاله که دید خشکم زده داد زد سرم:  
-  مگه با تو نیستم؟!!  
به خودم اومدم و رفتم سراغ گوشیم. اما خاموش بود. کلافه دکمه پاورش رو گرفتم و نگه داشتم تا روشن بشه . 
رفتم سمت یسنا و گفتم:  
-  یسنا...ببین گوشیم الان روشن میشه زنگ میزنم .

404, [26/06/1402 01:33 ب.ظ]
چند بار جمله ام رو تکرار کردم تا بالاخره توجهش بهم جلب شد  . 
خاله کشوندش تو بغل خودش و سرش  شرو نوازش کرد  . 
وقتی روشن شد بلافاصله شماره فرید رو گرفتم بعد از چهارتا بوق ناامید شده بودم که 
بالاخره جواب داد:  
-  چیه؟  خواسته بغض کردم. با صدای بغض دارم گفتم:  
-  میشه...برگردین؟ 
#پارت_50  
چیزی نمی گفت که گفتم:  
-  یسنا...آاروم نمیشه. میشه؟  
-  نه . 
انگار دنیا آاوار شد تو سرم، اشک از چشمام ریخت. خاله دستشو گرفت سمتم و گفت:  
-  بده . 
بی حرف گوشی رو دادم به خاله و به یسنا که داشت باف دستای کوچولوش اشکاش رو پاک می کرد نگاه کردم. یسنا. وقتی به من،  نگاه کرد بعد به خاله نگاه کرد. خاله:  
-  سلام آاقا فرید. چی شد کجا رفتین؟  
-  ... 
خاله به من چشم غره ای رفت و من سرم رو انداختم پایین و خاله گفت:  
-  درسته حق دارین. ولی خب به یمنا هم حق بدین کم ضربه ای نخورده. حق داره بترسه یه مرد دیگه پاش به زندگیش باز بشه . 
با چشمای گرد شده به خاله نگاه کردم . 
اما خاله سر یسشنا رو نوازش میکرد و به اون نگاه می کرد. بعد از مدتی گفت:  
-  در مورد این موضوع من بعداً باهاتون حرف می زنم الان یسنا بغلمه . 
جاااالن؟ مگه خاله چی میخواد بگه به فرید؟   
-  ... 
خاله: ممنون من با یمنا حتماً حرف می زنم. لطف کردین آاقا فرید . 
-  ... 
-  چشم خدانگهدار  . 
تماس رو که قطع کرد یسنا سریع گفت:  
-  نواان میااد؟  
خاله لبخندی زد و گفت:  
-  آاره عزیزم. حالا برو با اسباب بازیات بازی کن تا برسه، باشه؟ یسنا بلند شد و بی حرف رفت. با رفتنش خاله با اخم به من نگاه کرد:  
-  چرا اینقدر عجولی تو؟  
#پارت_51  
سرم رو انداختم پایین و گفتم:  
-  خاله شما که می دونین... در ضمن مرتیکه پرو میگه منظورم رابطه بود با صیغه یا عقد . 
خاله نفسشو فوت کرد و لا اله الا الله گفت و بعد از مدتی گفت:  
-  بنظرم عجله کردی یمنا. مخصوصا تو رفتارت با نولان. رفتار تو خیلی با اون بچه مهمه . 
نباید باهاش تندی کنی. نمیشه هروقت بهش لازم داشتی به اسمش جون اضافه کنی و هر وقت لازم نداشتی از خونه پرتشون کنی بیرون . 
حق با اون بود. اما نمی خواستم فرید تو زندگیم باشه:  
-  می دونم خاله، اشتباه کردم، اما نمی خوام اون نقشی تو آاینده ی من و یسنا داشته باشه. خاله من نمی خوام به مردی تکیه کنم باز که اون طوری، از پشت بهم خنجر بزنه . 
اصلاً مگه تو زندگی اولم چه گلی به سرم زدنم که بخوام دوباره تکرارش کنم؟  
-  یمنا جان... عزیز من. زندگی مشترک 70% اش، و شاید بیشتر، فقط رابطه جنسیه . 
پوزخندی زدم و گفتم:  
-  همینو میگم دیگه خاله. اصلا مگه چه لذتی هست؟ همه لذتش واسه مرداست و واسه ما فقط دردش و بعدم بارداری و بهم ریخته گی هیکلمونه و برای مردا، جذابیت . 
خندید وگفت:  
-  خب پس بگو مشکل کجاست . 
تو با اصل ازدواج مشکلی نداری تو از رابطه هاش بدت میاد چون تو زندگیت با علیرام لذت نبردی. درست میگم؟  سرم رو با خجالت انداختم پایین اما درجوابش گفتم:  
-  درسته . 
-  که اینطور... حالا بگو ببینم فرید چی گفته بود که تو اینقدر شاکی شدی؟  حرفای فرید رو باز گو کردم و بر خورد خودمم توضیح دادم و بعد هزم پیامکا ... 
خاله خندید و گفت:  
-  از این پسر خوشم میاد. باهوشه. اینطوری هم بهت پیشنهاد داده هم درخواست ازدواج . 
با چشمای گرد شده گفتم:  
-  برای چی باید همچین کاری کنه؟ مگه چند وقته منو می شناسه؟ سر جمع دو هفته ام نمیشه . 
خاله لبخندی زد و گفت:  
-  نمی دونم دیگه اینو اما چیزی که مسلمه اینه که ازت خوشش میادجوری که اینقدر سریع به ازدواج با تو فکر می کنه . 
#پارت_52  پوزخندی زدم و گفتم:  
-  چقدر ذوق زده شدی خاله. میگم من نمی خوام ازدواج کنم . 
شونه بالا انداخت و گفت:  
-  خیلی خب ازدواج نکن، اما دیگه حق نداری باهاش بحث کنی و از خونه بیرونشون کنی ... 
خودت وضعیت یسما رو می دونی و مطمئن باش با دروغ و فریب، نمی تونی آارومش کنی . 
آاهی کشیدم و سر تکون دادم . 
با صدای زنگ آایفون بلند شدیم . 
خاله درو باز کرد و یسنا سریع دویید بیرون . 
خواستم برم سمت اتاقم که خاله بازوم رو گرفت و آاروم گفت:  
-  عذر خواهی می کنی، باشه؟ از حرص قرمز شدم و فقط سر تکون دادم . 
آادم گرگ بیابون بشه اما مادر نشه  . 
همه این ها رو فقط بخاطر یسنا می کنم ... 
خاله درو باز کرد و با دیدن فرید و نولان دلم بهم پیچید  . 
حالم وقتی بیشتر خراب شد که چشمای نولان رو قرمز دیدم  . 
حالم خیلی خراب شد . 
نولان نگاهی به من انداخت و گفت:  
-  سلام یمنا جون . 
لبخند محوی بهش زدم:  
-  سلام ن .. 
نتونستم اسمش رو بگم چون یسنا یهو خودشو انداخت تو بغل نولان . 
چشمام یه آبه انی گرد شد . 
یسنا: چِ آااا لفتی؟  
اومدم به یسنا اعتراض کنم که ضربه ای به پهلوم خورد. به سمتش نگاه کردم خاله ارو دیدم بهم چشم غره رفت و زیر لب گفت:  
-  حرف نمی زنی .


تو خودم ریختم، اما از درون حرص قل قغل غل می جوشید . 
خاله رو به بچه ها گفت:  
-  نولان جون با یسنا برین بازی کنین . 
نولان و یسنا خوشحال سریع سمت اتاق یسنا رفتن  . 
تازه اون موقع بود چشمم به فرید خورد، دست به سینه به در تکیه داده بود و با اخمای درهم به زمین نگاه می کرد. یهو دیدم خاله، داره میره اما قبل رفتنش، یه نگاه معنادار و تهدیدآمیز دار بهم انداخت . 
با رفتنش با صدای ضعیفی گفتم:  
-  م..من معذرت می خوام . 
    یعنی جوووووونم بالا اومد تا گفتم. زیر چشمی به فرید نگاه کردم. تو همون حالت بود اما نگاهش با اخم به من بود. سعی کردم چیزی بگم که به نفع خودم باشه:  
-  و اینکه... دیگه لطفا از این شوخی ها با من نکنین . 
تکیه اش رو از در گرفت و کلیدی رو نشونم داد:  
-  می خوام برم خونه جدیدم و ببینم. درضمن،. شوخی نبود . 
پشتش رو بهم کرد و رفت سمت پله ها . 
#پارت_53  
مات رفتنش رو به طبقه پایین رو نگاه می کردم. قرار بود بیان اینجا؟  اینقدر شوکه بودم که همونجا خشکم زده بود . 
چرا این مرد غرور نداشت؟!  
چرا هرچی لهش میکردم بازم سرو تهش اینجا بود؟!  
عاشقم شده مثلا؟   
هه! بعید میدونم الین سرخوش تر از این حرفاست که عاشق بشه . 
برگشتم داخل درو بستم .و خاله، با دیدنم اونم تنها با اخم گفت:  
-  آاقا فرید کو؟ فراریش دادی باز؟!  
با غیظ غیض گفتم:  
-  نخیر رفتن طبقه پایین از خونه جدیدشون دیدنرو مشایعت کنن! . 
خاله با تعجب گفت:  
-  رفته چیکار کنه؟ بی حوصله گفتم:  
-  می خوان بیان طبقه پایین ما زندگی کنن. انگار قرار نیست از دستشون راحت بشم. خاله خندید و گفت: 
-  عجب... خیلی خب... بیا برو یه چایی دم کن . 
روی مبل نشستم و گفتم:  
-  خاله حرفا می زنی ها. .. مثلاً دستم مو برداشته آاتل بسته س..است . 
خاله چشم غره ای بهم رفت و گفت:  
-  ای کاش اون زبونت رو آاتل میبستی . 
بلند شد و رفت آشپزخانه اشبزخانه با اخم به دست آاتل بسته ام خیره شدم. دیگه داشتم کلافه می شدم از بلا استفاده بودنش  . 
خداروشکر یک هفته و نیم دیگه میتونستم بازش کنم . 
با صدای زنگ خونه از جا بلند شدم و رفتم سمت در و باز کردم. فرید نیم نگاهی بهم انداخت و اومد تو و از کنارم که رد می شد، آاروم گفت:  
-  بوی سوختی نمیاد؟  
با تعجب بو کشیدم اما هیچی نفهمیدم. فرید رفت نشست تازه دو قوله ام به کار افتاد و فهمیدم منظورش دماغ منه که بوی سوختنش راه افتاده . 
چشمام رو بستم و نفس عمیق کشیدم تا بتونم خودم رو آاروم کنم . 
#پارت_54  
روی مبل نشستم و با غیظ غیض بهش نگاه کردم که خندید  . 
چه مرگش شده رفت پایین و اومد بالا؟  خاله با چایی برگشت و گفت:  
-  خب آاقا فرید. من از سمت یمنا از شما عذر می خوام. یمنا عادت کرده نسبت به آادمای اطرافش جبهه بگیره . 
فرید که دیگه خنده روی لب نداشت و ظاهری عبوس گرفته بود به خودش گفت:  
-  می دونم. ایشون هنوز افکار بچه گانه ای دارنت . 
با چشمای گرد شده نگاهش کردم و سریع جواب دادم:  
-  مسلمه در مقابل مردی چون شما کمه سن پدربزرگارو داری من بچه ام . 
خاله با تشر گفت:  
-  یمنا؟  فرید گفت:  
-  می بینین؟ البته آادم از بچه نباید خرده بگیره اما خب ایشون خودشون الان مادرن . 
رسماً داشتم حرص میخوردم. انگار زیرم سوزن گذاشته بودن آارام و قرار نداشتم  تو جام، جابه جا شدم و گفتم:  
-  یه بچه ای نش ... 
خاله: یمنا... ! آاقا فرید شماهم تکرار نکنین لطفا .  
فرید آاشکارا خندید و گفت:  
-  چشم. 
با عصبانیت بلند شدم و به سمت اتاق رفتم. رسماً از حرص، کبود شده بودم و میل شدیدی داشتم وسایل رو بشکونم. اما تنها کاری که کردم، شستن دست و صورتم با آاب سرد بود .  
ولی آاروم شدم کمی برگشتم پذیرایی روی مبل نشستم دوباره. فرید داشت برای خاله از مادر حرف می زد:  
-  شمال زندگی می کنه. آالودگی هوا و شلوغی های اینجا، اذیتش می کنه . 
خاله: خوشبحالشون تو یه هوای پاک و تمیز زندگی می کنن . 
فرید: درسته. حالا اسباب کشی که بکنیم به طبقه پایین مجبورش می کنم دوهفته ای 
بیاد اینجا، پیش منو نولان زندگی کنه . 
#پارت_55  
خاله: کار خوبی می کنین. حتما خیلی دلش برای شما و نولان جون تنگ میشه . 
فرید : همینطوره  . 
فرید به من نگاه کرد و گفت:  
-  شما خانواده اتون نمیان دیدنتون؟ موزمارو  ... 
چشمام رو براش ریز کردم و گفتم:  
-  خانواده من خاله شیرین و عمو محمدن و بیشتر از اینشم به شما مربوط نیست . 
فرید خواست چیزی بگه که خاله سریع گفت:  
-  یمنا با خانواده اش سر شوهر سابقش قطع رابطه کرده . 
فرید: که اینطور . 
بعد از مدتی سکوت گفت:  
-  اسم و فامیلش چی بود؟  چشمام رو کلافه تو کاسه چرخوندم. اما خاله جواب داد:  
-  علیرام خسروی . 
فرید سری تکون داد و گفت:  
-  کجاست الان؟  
خاله: فکر می کنم رفت سویس... چطور مگه؟  
-  خوبه... من دوستای زیادی تو کشور های مختلف دارم. همینطوری میخواسیتم بدونم الان درحال چه کاریه .


به فرید خیره شدم. سرد و بی احساس . 
اونم بهم خیره شد. نگاهمو ازش گرفتم و روبه خاله گفتم:  
-  سرم درد می کنه میرم بخوابم . 
-باشه دخترم . 
فرید هم چیزی نگفت موبایلم رو برداشتم و وارد اتاقم شدم. دلم می خهواست هرچی فحش بلدم براش پیامک کنم اما میدونستم دهن لقه و به خاله نشون میده تا خودش رو مظظلوم و تحت ستم معرفی کنه . 
آاخه چقدر این مردا بیشعور بودن؟   
حالا همه اشون اینطوری نیستن . از شانس گندم اوناییبب که به پست من می خوردن  ،اینطورین ... 
اون از یک ماه پیش جلالی عوضی که یکی از همکارام بود فکر کرده بود من عاشق و کشته مرده اشم جلوی یسنا می خواست لبام رو ببوسه که با مشت کوبیدم تو دهنش  . 
البته اون سری دستم آاسیب ندید . 
اون از علیرام شوهر عوضی خیانت، کارم اینم از فرید بیشعور . 
#پارت_56  
کلافه،  روی تخت دراز کشیدم که برام پیام اومد. بازش کردم دیدم خود بیشعورشه:  
-  چرا فرار کردی؟ تازه داشت خوش می گذشت  . 
یعنی من به این آادم هرچی فحش بدم بنظرتون کمه؟ یا مثلا بچه ام؟ براش  نوشتم:  
-  مظلوم نمایی جلوی خاله بس نیست؟ من که میدونم شما چه جونووری هستی . 
می تونستم لبخند حرص در اارش رو تصور کنم. بعد از مدتی جواب اومد:  
-  بالاخره آادم باید از جناح مقابل چند تا یار داشته باشه به وقت لزوم حواسشون به آادم باشه . 
آاهی کشیدم و نوشتم:  
-  دقیقا هدفتون چیه ؟! چرا چنبره زدین روی زندگی من؟ شما می تونستین راحت با نولان حرف بزنین که با یسنا طوری رفتار کنه یسنا دیگه نخواد ببینش . 
پیام رو فرستادم و منتظر شدم که جوابش اومد و باز حرصمو در اورد:  
-  واقعا خنگی یا خودت رو به خنگی می زنی؟!  
داشتم حرص می خوردم که باز پیام اومد:  
-  حالا حرص نخور، باز  هدفم رو واضح برات الان شرح میدم که دیگه جای سوالی نداشته باشی . . 
ادامه نداشت پیام و حدس زدم تو پیام بعدی هدفش رو می خواد به قول خودش شرح بده . 
یه اضطراب شیرین آازار دهنده نشست تو دلم . 
بعد از یک دقبقه پیامش اومد:  
-  من ازت خوشم میاد و می خوام باهات باشم، رابطه داشته باشیم و مرزی هم توش نداشته باشیم. برای راحتی تو، می تونیم یا صیغه باشیم یا عقد دائم . لازم نیست هم کسی بدونه.  البته؛ بخوای برای من فرقی نداره دوباره  عروسی بگیرم. این هدف اولم بود هدف بعدیم ... 
تا پیامو بخونم پیام بعدیش اومد:  
-  یه بچه هم از تو داشته باشم و با یسنا و نولان میشه سه تا بچه که کافیه، هست اما خب بخوای بیشترش هم امکان داره. قدم بعدی هم اینکه یسنا عروسم بشه و با نولان ازدواج کنه  . 
حس می کردم زیرم شعله آاتیش روشنه ... 
#پارت_57  
بعد از مدتی با حرص طوری که هی اشتباه تایپ می شد. پاک می کردم دوباره مینوشتم:  
-  به خوابت ببینی . 
واقعاً هیچی دیگه به ذهنم نیومد بنویسم دوباره فرید فرستاد:  
-  به بیداری می بینم. زن خوشگلم . 
زن خوشگلم؟ من کی زنش شدم؟ اینقدر حرص خوردم که ناخواسته زدم زیر گریه  . 
چرا من کسی رو نداشتم برم اینا رو نشونش بدم تا حق این عوضی رو بزاره کف دستش؟ چرا کسی رو نداشتم؟ خاله که بدتر ذوق میکنه انگار اونم خسته شده ازم می خواد زودتر شوهرم بده . 
سرم یهو تیر کشید. با ناله دستمو گذاشتم روی سرم و بی صدا هق هق می کردم و دیگه هیچی براش ننوشتم  . 
اونقدر سرم دردناک بود که بلند شدم یه روسری کوچیک برداشتم و دور سر و  پیشونیم محکم بستم . 
روی تخت دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد . 
 *** 
-  یمنا... یمنا پاشو... یمنا صدام رو میشنوی؟ صدارو می شنیدم، اما مغزم تجزیه و تحلیل نمی کرد . 
-  خاک به سرم... آاقا فرید... آاقا فرید . 
فرید: چیشده؟  
-  هرچی صداش می کنم جواب نمیده . 
فرید: یه لیوان آاب قند براش بیارین . 
تخت کنارم بالا و پایین شد . 
-  یمنا؟ یمنا؟ 
صداها انگار دور بودن. بعد از مدتی، بالاخره تونستم حواسم رو جمع کنم و چشمام رو باز کنم . 
   
به فرید نگاه کردم که لبخندی زد و گفت:  
-  چه خبره این همه خوابیدن؟ من زن خوابالو نمی خوام ها! . 
یاد پیامک هامون و سردرد و ... افتادم. نیروم رو جمع کردم و با غیظ غیض کوبیدم تو سینه اش تا بره عقب . 
-  خیلی آاشغالی . 
#پارت_58  
همین موقع خاله اومد تو اتاق و مشکوک گفت:  
-  چی شده؟  
فرید با خنده بلند شد و گفت:  
-  زیادی خوابش عمیق بود، نیاز به یک محرک داشت تا بیدار بشه . 
روی تخت نشستم و گفتم:  
-  از اتاقم گمشو بیرون . 
فرید لبخند پر شیطنتی زد و یه چشمک هم چاشنیش کرد و بلند شد. اما دیدم لحظه آاخر، اخم کرد و ظاهر دلخوری به خودش گرفت و رفت  . 
با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم  .  
خاله با رفتن فرید رو به من گفت:  
-  یمنا این بنده خدا مگه چیکار کرده اینطوری باهاش رفتار میکنی؟ هان؟ با چشمای گرد شده گفتم:  
-  خاله این اداهاشه... من این مارزموزر رو میشناسم داره جلوی شما مظلوم نمایی می کنه .


خاله: هرچی یمنا. توام یکم سیاست داشته باش اگر داره واقعا اینطوری رفتار می کنه نمقشه هاش رو نقشه بر آاب کنی. نه اینکه دامن بزنی بهش .  
فقط سر تکون دادم خاله که رفت نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم . 
لباسام رو مرتب کردم دست و صورتم رو شستم و رفتم بیرون  . 
خاله و فرید جلوی در بودن  . 
قبل از اینکه من بهشون برسم فرید تنها رفت. با تعجب گفتم:  
-  رفت؟  
خاله برام سری تکون داد و گفت:  
-  مثل اینکه میره وسایل و مدارکو جمع کنه چند تا کارگر هم خبر کرده وسایلشو بیارن طبقه پایین امشب . 
با چشمای گرد شده گفتم:  
-  به این سرعت آخهاخه؟  
-  مثل اینکه از دیشب داشتن وسایل خونشو برای کوچ کردن جمع می کردن . 
ضربه ای به پیشونیم زدم و گفتم:  
-  خاله بدبخت شدم. این مگه ول می کنه حالا منو...؟  
فایل کامل این رمان فروشی هست و اگر فایل کامل این رمان رو جایی غیر از چنل اصلیم دیدین به نویسنده خبر بدهید تا با فرد خاطی برخورد شود  . 
  
#پارت_59  
خاله خندید و فقط سر تکون داد با تن صدای آاروم تری گفت:  
-  محمد رفته درباره اش تحقیق کرده. پسر صاف و ساده ای هست و اهل دود و دم و رفیق بازی هم نیست. مدرکش رو از ایتالیا گرفته همونجا هم با مادر نولان آاشنا میشه ازدواج می کنن وقتی برمیگردن ایران، زنه می بینه نمیتونه محدودیت های ایران رو تحمل کنه، از فرید می خواد برگردن فرید هم میگه بسلامت و نولان که اون موقع 3 ماهه بوده ارو ازش می گیره اونم طلاق می گیره برمیگگرده ایتالیا . 
با چشمای گرد شده به خاله نگاه کردم و گفتم:  
-  چه بی عاطفه ... 
خاله سری تکون داد و گفت:  
-  آ-اره، طفلی نولان . 
یه حس ترحمی نسبت به نولان پیدا کردم. هرچند یسنای خودمم قابل ترحم بود که باباش دقیقا زمانی که چندهفته تا بدنیا اومدنش مونده بود با یک زن دیگه رفته . 
نگاهی به خاله کردم و گفتم:  
-  مگه عاشق زنش نبوده؟ خب چرا باهاش برنگشت؟ خاله شونه ای بالا انداخت و گفت:  
-  انگار عاشقش نبوده . 
سری تکون دادم که خاله گفت:  
-  برم این بچه ها رو صدا کنم بیان یه چیزی بخورن . 
سر تکون دادم. خاله رفت اتاق یسنا و صداشون کردن  . 
به یسنا و لبخند روی لبش نگاه کردم  . 
باید بخاطر یسنا هم که شده تحملشون کنم . 
نولان هم لبخند کوچیکی روی لبش بود. خاله روی زمین پارچه انداخت و براشون شیر و کیک گذاشت و اونا بی حرف مشغول خوردن شدن . 
بلند شدم و رفتم سمت اتاق موبایلم رو برداشتم و برگشتم پذیرایی و روی مبل نشستم و روشنش کردم . 
یه دور دیگه پیام هامون رو دوباره خوندم . 
اول خواستم به خاله نشون بدم اما بعد پشیمون شدم  . 
نباید خاله ارو قاطی می کردم، خودم باید از پس این بچه پرو بر بیام . 
#پارت_60  
یسنا و نولان بلند شدن برن تو اتاق که گفتم:  
-  خسته نشدین از بازی؟ جفتشون خندیدن و گفتن:  
-  نه . 
لبخندی زدمو گفتم:  
-  خیلی خب برین بازی کنین . 
اونا سریع دوییدن تو اتاق. به خاله نگاه کردم و گفتم:  
-  انگار واقعا باید به همین نولان شوهرش بدم!  
خاله خندید  . 
خاله شام گذاشت عمو محمد و فرید هم اومدن . 
دیگه به فرید نگاه نکردم تا از کارها و حرفاش حرص بخورم . 
بعد از شام فرید و نولان رفتن و یسنا تا وقتی قول نگرفت و فرید مطمئنش نکرد که فردا بازم میان، نذاشت برن . 
اینقدر خسته شده بود بچه ام که روی مبل سه نفره دراز کشید و سرش رو گذاشت روی پاهای عمو محمد و همونطور که عمو دست تو موهاش  می کشید، خوابش برد . 
عمو بلندش کرد و به اتاقش برد و برگشت . 
بلند شدم که گفت:  
-  یمنا جان بشین کارت دارم . 
یه اضطرابی تو دلم ایجاد شد . 
دوباره نشستم و منتظر به عمو نگاه کردم که گفت:  
-  فرید با من حرف زده . 
با تردید گفتم:  
-  درمورد چی؟  
-  اینکه میخواد باهات ازدواج کنه. اما چون هر دوتون یه ازدواج ناموفق داشتین، می خواست یه مدت صیغه باشین اگر به توافق رسیدین رسماً ازدواج کنین . 
با چشمای گرد شده گفتم:  
-  می زدین تو دهنش! . 
عمو نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهم انداخت و گفت:  
-  چراباید می زدم وقتی حرفش معقول بود؟  
-  عمو؟ خسته شدین میخواین از شرم راحت بشین، فقط کافیه بگین . 
سریع اخم کرد و هم خاله هم عمو هردو همزمان با تشر اسممو صدا زدن:  
 
یمنا . 
عمو: مواظب حرف زدنت باش یمنا. ندیدی یسنا رو؟ اون نیاز داره به یک مرد تکیه کنه ،حمایت یه مرد بالای سرش باشه. حمایتای نصف و نیمه من براش جای پدر رو نمی گیره . 
نتیجه اشم میشه همین که الان دلبسته فرید و نولان بشه. خود تو هم بهش نیاز داری . 
نمیگم اون آادم حتما فرید باشه . 
#پارت_61  
-  عمو من از پس خودم بر میام . 
عمو: در اون که شکی نیست، معلوم نبود اگر فرید نمی اومد چطوری می خواست پول عمل یسنارو بریزی تا بچه عمل بشه . 
سرم رو انداختم پایین و خاله گفت:  
-  ما خوبیتو میخوایم عزیزم. لطفا بگو، بهش فکر میکنی؟؟!!  
-  باشه . 
عمو: من خسته ام میرم استراحت کنم  .


بلند شد و به اتاق یسنا رفت. خاله گفت:  
-  به دل نگیری ها یمنا... ما خوبیتو میخوایم . 
بدون اینکه سرم رو بلند کنم گفتم:  
 
می دونم خاله سعی میکنم به فرید هم فکر کنم . 
-  خوبه. منم میرم بخوابم عزیزم . 
خاله بلند شد و رفت بخوابه منم بلند شدم و رفتم سمت پنحره و به بیرون خیره شدم . 
باید چیکار میکردم؟ قبول می کردم با فرید صیغه بشم که صدرصد شناخت و تفاهم از نظر اون به رابطه جنسیه و بعد تأاییدش عقد کنیم؟  
منی که تو رابطه با علیرام لذت خاصی نمی بردم و برام عجیبه که این همه آادم چرا رابطه جنسی دارن و راضی هم هستن . 
اگر قبول کنم و همه بریم زیر یه  سقف، چطوری می تونم نولان رو کنترل کنم؟  همیشه باید دلهره و دلواپس تنها بودن نولان و یسنا رو داشته باشم . 
    مطمئنم یسنا بهش علاقه مند میشه چون همه دخترا اینطورن. اما نولان... می ترسم بزرگ که شد و تو اجتماع و خوشگل تر و لوند تر ببینه و دختر منو بزاره کنار. مثل اتفاقی که برای من افتاد . 
کلافه به سمت اتاقم رفتم و روی تختم دراز کشیدم که صدای پیامکم بلند شد . 
#پارت_62  
بلند شدم و گوشیم رو برداشتم و دوباره روی تخت دراز کشیدم. ندیده می دونستم فریده . 
چند تا پیام فرستاده بود:  
-  فردا اسباب کشی داریم به اونجا. نولانو صبح میارم اونجا می زارم . 
ناهار هم قرمه سبزی درست کن . 
چشمام گرد شد. عجب بیشعوری بود! بهم دستور میده براش غذا درست کنم  ... 
اخمام رو کشیدم توهم و پیام بعدیش که آاخرینش بود:  
-  خودت درست کن، می خوام دست پخت زن آاینده ام رو بخورم ببینم خوبه تیا سرم کلاه نره! . 
چشمام رو بستم و نفس عمیق کشیدم . 
در واقع می دونستم که داره از قصد حرصم رو در بیاره اما مگه می تونستم حرص نخورم؟ بعد از چند تا نفس عمیق، که تونستم بالاخره خودم رو کنترل کنم براش فرستادم:  
-  دست پختم اصلا خوب نیست بهتره بری دنبال یه زن دیگه بگردی . 
-وقتی میگی خوب نیست یعنی عالیه. خب پس انتخابم درسته. 
گندت بزنن فرید که رو اعصابی فقط . 
-  اصلاً چرا باید با تو ازدواج کنم، وقتی همش حرصم میدی و عصبانیم می کنی . 
-  چون اینطوری جوون تر میمونی! . 
این آادم روانی بود،. رواننننننیییییی!!!. اینقدر رو اعصابم رفت همین جمله اش که نوشتم:  
-  زن قبلیت رو هم اینطوری فراری دادی . 
سریع از ارسالش پشیمون شدم اما فایده ای نداشت. بالاخره فرستاده بودم . 
 
  
وقتی چند دقیقه از جواب نیومدن طول کشید با پشیمونی نوشتم:  
-  متأاسفم. تو دعوا، حلوا خیرات نمی کنن . 
#پارت_63  
هرچی منتظر موندم جوابی نیومد، گندش بزنن دلم می خواست گریه کنم . 
احساس گناه شدیدی می کردم، اما دیگه پیامی ندادم. اینقدر تو اتاق راه رفتم و صفحه گوشیم رو چک کردم، که نفهمیدم کی خوابم برد . 
 **** 
با صدای خاله از خواب بیدار شدم . 
گیج بهش نگاه کردم که گفت:  
-  پاشو فرید اومده کارت داره . 
کلافه گفتم:  
-  خوابم میاد بگو بره پی کارش . 
خاله خندید و هیچی نگفت اما من یاد اس ام اس های دیشب افتادم . 
سریع بلند شدم و گفتم:  
-  باشه الان میام . 
خاله با خنده سری به تاسف تکون داد و رفت  . 
حس دلشوره عجیبی داشتم. اینکه فرید باز ناراحت شد و حرفم خیلی زشت بوده و الان اومده دم در دعوا کنه باهام . 
لباسام رو عوض کرد ودست و صورتم رو شستم و مضطرب از اتاق رفتم بیرون . 
خاله : جلوی در وایستاده نیومد داخل . 
لعنتی... فقط سر تکون دادم و رفتم سمت در  . 
در نیمه باز بود. آاب دهنم رو به سختی قورت دادم . 
نمی دونستم باید چی بگم تا عذر خواهی کرده باشم . 
درو باز کردم. فرید تکیه داده بود به دیوار و به زمین نگاه می کرد. با دیدنم، صاف ایستاد و گفت:  
-  چه عجب!  
صدام در نمی اومد، اما به زور، سلامی گفتم و اونم جوابمو داد . 
چهره خنثی ای داشت که نمی تونستم بفهمم الان مودش چیه. 
#پارت_64  
با من و من گفتم:  
-  پیام دیشبم رو عجولانه فرستادم... عصبی بودم از پیاماتون و خب تو دعوا هم حلوا خیرات نمی کنن . 
-  آاها اونو میگی... مهم نیست منم دیشب خوابم برد اصلا پیامتو ندیدم تا امروز . 
  
پوکر فیس شدم . 
فرید نگاهی به قیافم کرد و زد زیر خنده  . 
اما من حس آادمی رو داشتم که میل شدیدی به کوبیدن سرش به دیوار داره . 
دلم می خواست بمیرم از حجم زیادی که ضایع شده بودم  . 
فرید خنده اش که تموم شد بهم نگاه کرد و گفت:  
-  زنم زیادی اهل تنوع بود منم آادمی نیستم که مال خودمو با کسی به اشتراک بزارم برای همین طلاقش دادم. خب... ؟!  
دلم از حرفش پیچید. مال خودم!...  
اخمی کردم و سر تکون دادم فقط براش . 
-  چی کار داشتین؟  
نمی خواستم جلوی چشمش باشم. می خواستم برم و در افق محو بشم . 
با لبخند و اون چشماش که وزن نگاهش رو روم، صدبرابر  کرده بود گفت:  
-  اومدم تاکید کنم ناهار رو تو باید  درست کنی . 
چشمام و براش گرد کردم و گفتم:  
-امر دیگه؟  
خندید و با آارامش گفت:  
-  فعلا همینه .


چشمکی زد و برگشت سمت آاسانسور و جلوی در آسانسور اسانسور برگشت سمتم لبخند یه طرفه ای زد و سوار آاسانسور شد و رفت .  
برگشتم داخل و با حرص تقریباًً ًقویبا درو کوبیدم . 
رفتم پذزیرایی. خاله، بهم نگاه کرد وگفت:  
-باز  باز چی گفت جوش آاورد موتورت؟ ادای مثلا فرید رو درراوردم و گفتم:  
-  اومدم تاکید کنم ناهار رو تو باید درست کنی. اونم چپی قورمه سبزی . 
#پارت_65  خاله خندید و گفت:  
-  خب درست کن براش. می خواد ببینه دست پختت چطوریه؟ روی مبل نشستم و پششت چشمی نازک کردم:  
-  من با این دستم چطوری قرمه سبزی درست کنم. بعدشم مگه قراره باهاش ازدواج کنم که بخواد از دست پختم مطمئن بشه؟ اگر منو برای دست پختم می خواد، همون بهتر نخواد . 
خاله آاهی کشید و گفت:  
-  حرف زدن با تو مثل کوبیدن میخ تو سنگًِ ِه سفته! . 
دلخور نگاهعش کردم و گفتم:  
-  یسنا کو؟  
-  تو اتاق با نولان بازی می کنه . 
سری به معنای فهمیدن تکون دادم و گفتم:  
-  اینا خسته نشدن از بازی؟ اصلا چی بازی می کنن هروز که خسته نمیشن؟! . 
بلند شدم و رفتم سمت اتاق یسنا. خاله هم گفت:  
-  چیکارشون داری؟ بچه ان دارن بازی میکنن دیگه . 
    در اتاق یسنا رو باز کردم. هردوشون، به من خیره شدن. یسنا جلوی وسایل آشپزخانه اشبزخانه اسباب بازیش نشسته بود و نولان هم یه سبد کوچیک دستش بود و گوشه اتاق جلوی کمد یسنا بود . 
لبخند راحتی زدم و گفتم:  
-  سلام بچه های گل . ... 
نولان: سلام یمنا جون . 
یسنا: ساام مامان .