کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

رمان پاکدخت

نویسنده : ریحانه کیامری

قیمت : 33000 تومان

رمان پاکدخت

روی تخت لم داده و پاهایش را دراز به دراز روی همانداخته بود و جامی به دست داشت.                                   
_ میدونی که وقایع این اتاق به بیرون درز پیدا کنه باید بازندگیت خداحافظی کنی؟
در حالی که با انگشتانم ور می رفتم پاسخ دادم:
_ بله.
همان طور بی حرکت ایستاده و سر به زیر افکنده بودم.
_دِ یالا دیگه شروع کن، بهت نگفتن من آدم صبورینیستم؟
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و مغزم به هیچ کاری فرماننمی داد.
《این چه کاری بود کردی آخه دختره ی احمق! تو که نهبلدی و نه عرضه ش و داری واسه چی آخه خودت و توهچل می ندازی!،...》
ناگهان جام را روی پاتختی کوبید که از صدایش سرم بالاپرید.
با چند قدم سریع و بلند خودش را به من رساند و دست زیرچانه ام گذاشت.
_ اگه منتظر یه معاشقه احساسی هستی باید بگم اشتباهاومدی. اینجا از این خبرها نیست.
کم مانده بود به گریه بیفتم، پر استرس دهان باز کردم.
_ نیازی به معاشقه نیست.
دست پیش آورد و تا اولین دکمه ی بلوزم را باز کردهول زده دستش را گرفتم و ناخودآگاه در خودم جمع شدم.
_این مسخره بازیا چیه؟!
نمی دانستم چطور باید جوابش را بدهم، چطور رفتارهایم راتوجیح می کردم...
_من و نگاه کن ببینم.
با شرم چشم به صورت غرق در اخمش دوختم .
_به زور که نیاوردمت اینجوری رفتار می کنی، صبر کنبینم، نگو که تازه کاری! نازی می دونه من از تازه کاراخوشم نمیاد، گفته بودم فقط حرفه ای.
جوابی نداشتم بدهم... فقط دلم می خواست هرچه سریع ترآن.جا را ترک کنم.
_ منو نگاه کن، بار اولته؟
فقط در جوابش سر تکان دادم و لب زیرینم را به دندانگرفتم .