رمان پاکدخت
نویسنده : ریحانه کیامری
قیمت : 33000 تومان
رمان پاکدخت
باز دستش روی دکمه هایم نشست و من خودم را کمی عقبکشیدم._باکره ای؟با صدایی که از قعر چاه بیرون می آمد با خجالت گفتم:_بله...عصبی صدایش را بلند کرد:_الان اومدی که چی بشه؟ که گوه کاریای قبل از این وبندازی گردن من؟_خودم خواستم که بیام._یعنی چی؟ لابد اسم سامان معتمد و شنیدی کک تو تنُبونتافتاد که بیای تیغش بزنی؟! کور خوندی دختر جون، من ازتو زرنگ ترم، امثال تو زیاد اومدن اینجا و دست خالیبرگشتن.بی توجه به وضعیت موجود فورا در صدد دفاع از خودبرآمدم._نه به خدا اصلا اینطوری نیست، من به پول نیاز دارم،گفتن شما دست و دلبازین._همه ی کسایی که میان توی این اتاق به پول نیاز دارندختر جون، چشم بسته غیب گفتی؟! بفرما بیرون من دنبالدردسر نیستم.با یاداوری حرف نازی که گفته بود اگر او را راضی نکنمشاید دیگر به من کار ندهد و باید جُل و پلاسم را جمع کنمو از آن جا بروم، فورا به حرف آمدم._نه آقا، خواهش می کنم، باور کنین من اونجوری که فکرمی کنین نیستم، به جون خودم راست می گم، اصلا هر جارو بخواین امضا می کنم.دست در جیب شلوارکش برد و متفکر سر تا پایم را ازنظر گذراند.