کلبه کتاب | دنیای کتاب و رمان و کتاب صوتی

کلبه کتاب

رمان پاکدخت

نویسنده : ریحانه کیامری

ژانر : عاشقانه

قیمت : 33000 تومان

رمان پاکدخت

با خنده ی کوتاهی که مادرش زد و نگاه چپ چپ او فهمیدمکه سوتی داده ام؛ دو بار سلام کرده بودم!                                   
مادرش دست در دستم گذاشت و دست دیگرش را نیز رویدستان در هم چفت شده مان قرار داد.
_عزیزم... نیاز نیست انقدر هول بشی، باور کن من خیلیمادر روشن فکری ام، نگران نباش.
و چشمکی ضمیمه ی حرف هایش کرد.
سعی کردم بیش از این ضایع بازی درنیاورم.
لب هایم را کمی کش دادم.
_از آشناییتون خوشحالم.
با اشتیاق گفت:
_منم همینطور عزیز دلم، راستی داشتی می رفتی؟
با خجالت سر به زیر انداختم.
_بله با اجازتون.
_نه دیگه، حالا اگه می شه یه کمی بیشتر بمون من باهاتیه ذره آشنا بشم، البته اگه از نظر پدر مادرت مشکلی بهوجود نمیاد که یه کم دیرتر بری خونه.
سامان قبل از اینکه حرفی بزنم کلافه پاسخ داد:
_نه مامان دیرش می شه باید بره.
_مگه از تو پرسیدم؟ اصلا برو کنار از جلو در ببینم، یهربع بیشتر بمونه هیچ اتفاقی نمی افته.
کارد می زدی خونش درنمی آمد و من نیز معذب ایستاده
بودم که مادرش او را کنار زد و دست مرا همراه خودشکشید.
_برو اون ور ببینم، من و دو ساعته جلو در نگه داشتی.
پشت سرمان وارد شد و در را جوری محکم به هم کوبیدکه مطمئن شدم حسابی عصبانی ست.
مادرش روی کاناپه ی چرمی قرمز نشست و مرا هم کنارخودش نشاند.
جوری با دقت و ذوق نگاهم می کرد که اگر کسینمی.دانست فکر می کرد دارد به عروس آینده اش نگاهمی کند!
_خب عزیزم بگو ببینم مادر پدرت خوبن ان شالله؟
مانده بودم چه جوابی بدهم که سامان سر رسید و رو بهرویمان نشست.
_پدر مادر آنا فوت کردن مامان.
چهره ی محزونی به خود گرفت و پشت دستم را نوازشکرد.
_خیلی متاسفم عزیزم، خدا رحمتشون کنه، بمیرم برات.
جوری ابراز تاسف و تاثر کرد که چشمانم گرد شد و بهاخم های در هم سامان نگاه انداختم.
با چشم هایم التماسش می کردم که مرا از این وضع برهاند واو انگار که نگاهم را خوانده باشد از جا برخاست.
_آنا بیا کمکم کن شربت درست کنم لطفاً.
به سرعت بلند شدم.
_آره آره حتماً.