
رمان پاکدخت
نویسنده : ریحانه کیامری
ژانر : عاشقانه
قیمت : 33000 تومان
رمان پاکدخت
حرف حق جواب نداشت! بی آنکه پاسخی بدهم به سمت دررفتم.در را باز کرد و در چارچوب در ایستاد._خوش گلدین!به محض اینکه خواستم بیرون بروم در آسانسور باز شد وخانمی جا افتاده، با مانتو شلوار مشکی و شالی سبز که آزادروی سرش انداخته بود و موهای بلوندش را که به خوبیآراسته شده بودند کنار صورتش ریخته بود، از آن بیرونآمد .سامان تا نگاهش به او افتاد رنگش پرید و تکیه اش را ازچارچوب در گرفت و بازوی مرا چنگ زد._زود بپر برو تو اتاق من درم قفل کن، تا نگفتمم بیروننمیای.گیج و مبهوت به دهانش چشم دوخته بودم که صدایی زیبا ودلنشین توجهم را جلب کرد._مثل اینکه بد موقع اومدم.سامان در جوابش گفت:_نه مامان جان این چه حرفیه، خیلی خوش اومدین.زن بلوند که حالا فهمیده بودم بدبختانه مادرش است جلوترآمد و سامان را نرم بوسید، سپس نگاهش روی دست سامانکه دور بازوی من چنگ شده بود چند ثانیه مکث کرد و بعدبه چشمانم زل زد.پر استرس سلام کردم و او با رویی گشاده جوابم را داد._سلام عزیزم خوبی؟_خیلی ممنون، به لطف شما.با لبخند رو به پسرش کرد._نمی خوای ما رو به هم معرفی کنی؟دستش از دور بازویم باز شد و ناکام از پروسه ی بیرونانداختن من نفسش را صدا دار بیرون داد ._ایشون مادرم هستن.به من اشاره کرد._ایشونم...قطعا نمی دانست چه بگوید چرا که حتی اسمم رانمی دانست.در صدد ماست مالی برآمدم.دست پیش بردم و لبخندی نمادین بر لب نشاندم._آناهیتا هستم.